( شعر عاشقانه )
در کمند موي او دادم ز کف آزادگي را
وز دو عالم برگزيدم مستي و دلدادگي را
سوختم سر تا بپا چون شمع در بزم محبت
تا بياموزي ز من پا تا به سر استادگي را
تا شدم آئينه عشقت ، مرا در هم شکستي
حاصلي نبود بغير از اين صفا و سادگي را
در سرشک من تواني خواند راز بيوفائي
اشک داند معني درد ز چشم افتادگي را
پاي در گل مانده همچون سرو در صحراي حيرت
بي سبب بر خويش بستم تهمت آزادگي را
(بهادر يگانه)