فصل فصلِ زندگی را جستجو کردم

ابر بسیار دیدم !

اما هیچ بارانی چون تو

مرا به دریا نبرد !

اشتباه تو تنها به دام انداختن کبوتر نبود !

تو گندم را بی اعتبار کردی …

وقتی نگاهشان رو به توست

تو لبخندشان را میبینی

من تیزیِ دندانشان را …

پس ؛

نپرس چرا مضطربم؟!

سخت است گلدان باشی

برای گلی که مصنوعی ست …

نا امیدانه تیغ را رها میکنم!

خودکشی برای زنده هاست …

بیش از این انتظار کشیدنم بیهوده است

تو نمی آیی !

این را از عرق شرم پنجره فهمیدم …

نگران تاول دستانت بودم؛

وقتی به من تبر میزدی…

بعد تو بغض و لبخندم را به هم آمیختم

از تو شعری گفتم و اشک خدا را ریختم

بعد تو طعنه ی ثانیه آزارم میداد،

ساعتم را در وسط شهر به دار آویختم

چه شاعرانه است فریادشان زیر پاهایمان!

برگ هایی که روزی برای آرامش

به سکوتشان پناه میبردیم …

آسمان برای لحظه ای قرمز شد تا تو توقف کنی

تمام خیابان را بغض بند آورده بود

و دستان منجمدم همچنان تو را فریاد میزدند،

آنرا شال گردنی سفید تو میشنید

حتی کفشهایت برای ماندن زمین را چنگ میزدند،

اما تو بی تفاوت به تمام این حقایق ؛

…رفتی…

تمام شهر پر از فیلتر سیگار است

بی وفا چند نفر را..!؟

به من نگو “گلم”!

من از سرنوشت گلبرگهای لای دفترت میترسم…

فرشته ای که برای نجاتم به زمین آمده بود،

رسالتش را به نگاهی دیگر فروخت!

کسی که میخواست مرا مثل خودش آسمانی کند،

حالا با کسی دیگر در این نزدیکیها زندگی میکند

من از او دلگیر نیستم؛ زمین است و هوسهایش …!

فقط کمی برایش نگرانم؛

او بالهایش را… و آسمان را فراموش کرده

( زمزار )