( دلنوشته های زیبا )
لاله زار از اشک کردم تا کنار خویش را
درخزان عمر می جویم بهار خویش را
ز آتش این کاروان خاکستری بر جا نماند
می زنم بر آب، نقش انتظار خویش را
بار خاطر بود یاد یار و اندوه دیار
برده ام از یاد خود یار و دیار خویش را
روزگاری رفت و عمری طی شد و گم کرده ایم
در دیار بی نشانی روزگار خویش را
چون صبا سر گشته ام در وادی حیرت هنوز
تا مگر جویم در این صحرا غبار خویش را
روی چون دریا زطوفان حوادث بر متاب
تا مگر پر سازی از گوهر کنار خویش را
قرنها بگذشت و در آئینه ی گشت زمان
باز می بینم بحسرت یادگار خویش را