رها شدهاَم
اما
مثلِ بوتهای بیریشه
در باد!
•
•
تو، زمینی حاصلخیز
من، دانهای گندم.
مرا در خودت بکار
مردم به نان بیشتر نیاز دارند
تا به شعر!
•
•
دری که روو به “آمدن” باز میشود
پشت به “رفتن” بسته خواهد شد،
تو میآیی
تنهایی میرود.
•
•
چه حس غمانگیزی دارد
دری که جای ” آمدن “
به ” رفتن ” باز شده باشد!
•
•
دلتنگی یعنی
غروب باشد، دلاَت گرفته باشد؛ او نباشد
و تو
جای او هم به تماشا نشسته باشی!
•
•
تنهایی
مثل موریانهایست به جانِ درخت.
گاهی باید به آتش زد!
•
•
خانه بوی گُل گرفته، اما
نه در باز است، نه پنجرهها
نه بهار آمده، نه تو
و نه من خواباَم.
– یک بوی خوش و اینهمه انکار؟!
تردید نکن! نفس بکش! بگو: سلام
•
•
مثلِ قاچی از ماه
نشسته در سفرهی شب.
فقط میشود هوساَت کرد!
•
•
فرقی نمیکند دلقک باشی
دیوانه، یا عاشق؛
مردم برای خندیدن
همیشه بهانه میخواهند!
•
•
من، برکهای آرام بودم
تو، کودکی بازیگوش.
یک سنگ پراندی، رفتی
یک عمر
آشفته شد خواباَم
نوشته های رضا کاظمی