(اشعار روز جمعه)
دلـم قـرار نـمـی گـیـرد از فـغـان ، بـی تـو
سپندوار ز کف داده ام عنان ، بی تو
ازآن زمان که فروزان شدم ز پرتو عشق
چو ذره ام به تکاپوی جاودان ، بی تو
گـزاره غـم دل را مـگـر کـنـم چـو امـیـن
جدا ز خلق به محراب جمکران ، بی تو
*
*
یارب آن یوسف گم گشته به من بازرسان
تا طرب خانه کنی بیتِ حَزَن بازرسان
ای خدایی که به یعقوب رساندی یوسف
این زمان یوسف من نیز به من بازرسان
رونقی بی گل خندان به چمن باز نماند
یارب آن نوگل خندان به چمن بازرسان
از غم غربتش آزرده خدایا مپسند
آن سفرکردهٔ ما را به وطن بازرسان
ای صبا گر به پریشانی من بخشائی
تاری از طرهی آن عهد شکن بازرسان
«شهریار» این دُر شهوار به دربار امیر
تا فشاند فلکت عقد پرن بازرسان
” استاد محمد حسین شهریار “
*
*
*
توبه کردم ننویسم ، اما دل دوباره تنگه
داره باز هوای جبهه ، به یاد روزای جنگه
توبه کردم ننویسم ، نگم از حرفای کهنه
اما دل آروم نداره ، بحث ترکش و تفنگه
توبه کردم ننویسم ، ناراحت نشین جوونا
میگم از چادر و سنگر ، جایی که تاریک و تنگه
میگم از خط مقدم ، آتیش و رگبار دشمن
میگم از روزای گرمی ، که حال و هواش قشنگه
میگم از روزای دوری ، که باهاش فاصله داریم
میگم از وحدت اونجا ، دلاشون همه یه رنگه
اما اینجا توی این شهر ، یه عده مارو سوزوندند
عده ای که کم اند اما ، قلبشون یه تیکه سنگه
اونایی که نمیدونن سر دعوا با کی دارند
حرفاشون آماده مثل : تیر تو لوله ی تفنگه
اونایی که میسوزونن دل جانبازای مارو
جانباز بیچاره ای که درد دلهاش با سُرنگه !
جانبازی که بستری شد ، یه عمری تو بیمارستان
جانبازی که تو دماغش ، همیشه چندتا شیلنگه !
خستم از اهل زمونه ، بدونید دلم گرفته
سرتون رو درد نیارم ، روی قلبم جای چنگه
توی این دنیای فانی ، نکته ایست باریکتر از مو!
” هر کسی با شهدا موند ، بدونید بچه زرنگه “
*
*
*
حتما قرار شاه و گدا هست یادتان
آری همان شبی که زدم دل به نامتان
مشهد ، حرم ، ورودی باب الجوادتان
آقا دلم عجیب گرفته برایتان
آری منم همان غلام رو سیاهتان
چون زاغ به جمع کبوتران حریمتان
عادت که کرده ایم به هوای ضریحتان
آقا منم ، چه بگویم برایتان؟!
گم گشته ی سرا و دیار مرامتان
سامان گرفته است دلم در هوایتان
درویش را چه حاجتی آخر جز نوایتان
آقا دلم عجیب گرفته برایتان . . .
*
*
*
جاده مانده است و من و این سر باقیمانده
رمقی نیست در این پیکر باقیمانده
نخلها بی سر و شط از گل و باران خالی
هیچکس نیست در این سنگر باقیمانده
گر چه دست و دل و چشمم همه آوار شده
باز شرمنده ام از این سر باقیمانده
روز و شب گرم عزاداری شب بوهاییم
من و این باغچه پرپر باقیمانده
پیشکش باد به یکرنگیت ای مرد ترین
آخرین بیت در این دفتر باقیمانده
تا ابد مردترین باش و علمدار بمان
با تو ام ای یل نام آور باقیمانده
*
*
*
احساس خواهد کرد کوه نور می بیند…
وقتی که شهرت را کسی از دور می بیند…
احساس انسانی که روی تکّه ی چوبی…
در عمق تاریکیِ دریا ،نـــــــــور می بیند…
زائر همان آنی که مشهد می رسد،خود را…
با بچّه آهوی شما محشور می بیند …
با اشک می آید ولی دل خوش به روزی که …
بالای بالینش تو را در گور می بیند …
*
*
*
ساعات عمر من همگی غرق غم گذشت
دست مرا بگیر که آب از سرم گذشت
مانند مرده ای متحرک شدم بیا
بی تو تمام زندگی ام در عدم گذشت
می خواستم که وقف تو باشم تمام عمر
دنیا خلاف آنچه که می خواستم گذشت
دنیا که هیچ,جرعه ی آبی که خورده ام
از راه حلق تشنه ی من مثل سم گذشت
بعد از تو هیچ رنگ تغزل ندیده ایم
از خیر شعر گفتن,حتی قلم گذشت
تا کی غروب جمعه ببینم که مادرم
یک گوشه بغض کرده,که این جمعه هم گذشت…
مولا شمار درد دلم بی نهایت است
تعداد درد من به خدا از رقم گذشت
***
حالا برای لحظه ای آرام می شوم
ساعات خوب زندگی ام در حرم گذشت
*
*
*
دوست دارم نگات کنم تو هم من و نگاه کنی
من تو رو صدا کنم تو هم من و صدا کنی
قربون صفات برم از راه دوری اومدم
جای دوری نمیره اگه به من نگاه کنی
دل من زندونیه توئی که تنها می تونی
قفس و واکنی و پرنده رو رها کنی
میشه کنج حرمت گوشه قلب من باشه
میشه قلب من و مثل گنبدت طلا کنی
تو غریبی و منم غریبم اما چه میشه
این دل غریبه رو با خودت آشنا کنی
دلم و گره زدم به پنجرت دارم می رم
دوست دارم تا من میام زود گره هام و واکنی
حسرت زیارت جد تو مونده بر دلم
چی میشه اگه من و راهی کربلا کنی
یا علی موسی الرضا میشه به من نگاه کنی
اون قده رضا رضا می گم تا دردم و دوا کنی
*
*
*
آقا اجازه! خسته ام از این همه فریب،
از های و هوی مردم این شهر نا نجیب.
آقا اجازه! پنجره ها سنگ گشته اند،
دیوارهای سنگی از کوچه بی نصیب.
آقا اجازه! باز به من طعنه می زنند
عاشق ندیده های پر از نفرت رقیب.
«شیرین»ی وجود مرا «تلخ» می کنند
«فرهاد»های کینه پرست پر از فریب!
آقا اجازه! «گندم» و «حوا» بهانه بود،
«آدم» نمی شویم! بیا: ماجرای «سیب»!
باشد! سکوت می کنم اما خودت ببین..!
آقا اجازه! منتظرند اینهمه غریب….
*
*
*
چقدر چله نشینی ؟! چهل… چهل… تا چند؟
چقدر جمعه گذشت و نیامدی، سوگند
به دانه دانه تسبیح مادرم، موعود!
که بی تو هیچ نیامد به دیدنم لبخند
که روزها همه مثل هماند- سرد و سیاه-
غروبها و سحرهاش خستهام کردند
کشاندهاند مرا روزها به تنهایی
گمان کنم که مرا منتظر نمیخواهند!
تو نیستی و جهانم پر از فراموشیست
جهان عاشقیام را غروبها آکند…
تو نیستی که قیامت کنی به آن قامت
تو نیستی که درختان به خویش میبالند!
تو نیستی و… چقدر از زمان من باقیست
چقدر بی تو بگویم غزل غزل، یکبند
به چشمهای کسی احتیاج دارد که
زند به شاخه ادراک خاکیاش پیوند
به چشمهای کسی که شبیه یک منجی
زلال، آبی، روشن- شبیه تو- باشند
چقدر چله نشینی؟ چقدر ندبه و اشک؟
چقدر بی تو سرودن قصیدههای بلند؟
*
*
*
مثل هر بار برای تو نوشتم:
دل من خون شد ازین غم، تو کجایی؟
و ای کاش که این جمعه بیایی!
دل من تاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره، مگر این عاشق دلسوخته ارباب ندارد؟
تو کجایی؟ تو کجایی…
و تو انگار به قلبم بنویسی:
که چرا هیچ نگویند
مگر این منجی دلسوز ، طرفدار ندارد ، که غریب است؟
و عجیب است
که پس از قرن و هزاره
هنوزم که هنوز است
دو چشمش به راه است
و مگر سیصد و اندی نفر از شیفتگانش ، زیاد است
که گویند
به اندازه یک « بدر » علمدار ندارد!
و گویند چرا این همه مشتاق ، ولی او سپهش یار ندارد!
.
.
.
جواب امام زمان
تو خودت!
مدعی دوستی و مهر شدیدی که به هر شعر جدیدی،
ز هجران و غمم ناله سرایی ، تو کجایی؟
تو که یک عمر سرودی «تو کجایی؟» تو کجایی؟
باز گویی که مگر کاستی ای بُد ز امامت ، ز هدایت ، ز محبت ،
ز غمخوارگی و مهر و عطوفت
تو پنداشته ای هیچ کسی دل نگران تو نبوده؟
چه کسی قلب تو را سوی خدای تو کشانده؟
چه کسی در پی هر غصه ی تو اشک چکانده؟
چه کسی دست تو را در پس هر رنج گرفته؟
چه کسی راه به روی تو گشوده؟
چه خطرها به دعایم ز کنار تو گذر کرد
چه زمان ها که تو غافل شدی و یار به قلب تو نظر کرد…
و تو با چشم و دل بسته فقط گفتی…
تو کجایی!؟ و ای کاش بیایی!
هر زمان خواهش دل با نظر یار یکی بود، تو بودی…
هر زمان بود تفاوت ، تو رفتی ، تو نماندی.
خواهش نفس شده یار و خدایت ،
و همین است که تاثیر نبخشند به دعایت ،
و به آفاق نبردند صدایت
و غریب است امامت
من که هستم ،
تو کجایی؟
تو خودت کاش بیایی
به خودت کاش بیایی…!
*
*
*
باز هم جمعه شد و غصه ی من تازه شده
درد این بی خبری بی حد و اندازه شده
باز هم جمعه شد و چشم به ره مانده شدم
باز از دوری تو خسته و درمانده شدم
باز هم جمعه شد و از تو خبر نشنیدم
باز از بی خبری های دلم ، نالیدم
باز هم درد فراقت کمرم را خم کرد
باز هم دوری تو چشمان مرا پر نم کرد
*
*
*
مهديا در اثر غفلت از توسـت گـرفتاري من
دوري از ياد تـو گشتـه، سبـب خـواري من
گنهم گشته سبب،از قدح وصل اگـرمحرومم
نظـري کـن ز کَـرَم بين تو نگـون حالي من
سـر بـه ديوار فــراق تـو بســي ضجّـه زدم
دروديوارهمـي گريه کند برغـم وبرزاري من
مـن ز هجـران تـو باشـد کـه چنـين بيمـارم
کن تو درمـان به نگاهـي همـه بيمـاري من
*
*
*
نام تو را بردم زمستانم بهاری شد
در خشکسالی دلم صد چشمه جاری شد
بعد از زمانی که گدایی تو را کردم
دار و ندار من عجب دار و نداری شد
گفتند جای توست دل را شست و شو کردم
پس می شود از خادمان افتخاری شد
می خواستند از هر طرف تو جلوه گر باشی
این گونه شد دور حرم آیینه کاری شد
گاهی اسیری لذت آهو شدن دارد
بیچاره آن که از نگاه تو فراری شد
گرد ضریحت با من و گرد دلم با تو
بی تو دوباره این دلم گرد و غباری شد
من سائل بی چیز اطراف حرم هستم
من سال های سال دنبال کرم هستم
*
*
*
وقتی که خدا چشم خمار تو بیاراست
یک نرگس مجنون ز نگاه تو به پا خاست
افتاد دلم در طلب نرگس چشمت
عاشق شدن خوار به خورشید چه زیباست!
هر جا که اثر از گل و از باغچه دیدم
دل گفت “بیا نرگس مجنون تو اینجاست
این سمت کویر است و کویر است و کویر است
آن سو همه دریاست و دریاست و دریاست
رفتم سوی دریا تو نبودی که ببینی
چشمم به طلب، ناله کنان غرق تمناست
یعقوبترین چشم جهان قسمت من باد
چون یوسف گمگشته من یوسف زهراست.
*
*
*
شرمنده ی نگاه تو هستم نگاه کن
یکبار هم نگاه به اعماق چاه کن
ما غرق در گناه شدیم و نیامدی
آقا بیا دوباره مرا بی گناه کن
آقا مرا کنار خودت جای می دهی؟
لطفی بزرگ در حق این روسیاه کن
یک روز، نه! ثانیه ای، لحظه ای فقط
چشم مرا مسیر قدمهای ماه کن
آقا زمین شلوغ شده، گم شدم، بیا
فکری به حال گمشده ی بی پناه کن
آقا فدای چشم تو، چشمان خیس من
شرمنده ی نگاه تو هستم نگاه کن…
*
*
*
تو خود برای ظهورت مصممی اما
نمی شود که بیایی، کسی چه می داند
کسی اگرچه نداند، خدا که می داند
فقط معطل مایی، کسی چه می داند
*
*
*
با توام ای دشت بی پایان سوار ما چه شد
یکه تاز جاده های انتظار ما چه شد
آشنای «لافتی الا علی» اینک کجاست؟
صاحب «لا سیف الا ذوالفقار» ما چه شد؟
چارده قرن است چهل منزل عطش پیموده ایم
التیام زخم های بی شمار ما چه شد؟
چشم یوسف انتظاران را کسی بینا نکرد
روشنای دیده امیدوار ما چه شد؟
ذوالجناحا! عصر ما چون عصر عاشورا مباد
دشت را گشتی بزن، بنگر سوار ما چه شد؟
باز ای موعود! بی تو جمعه ای دیگر گذشت
کُشت ما را بی قراری! پس قرار ما چه شد؟
می نشینم تا ظهور سرخ مردی سبزپوش
آن زمان دیگر نمی پرسم بهار ما چه شد
*
*
*
گفتم که بي قرار تو باشم ولي نشد
تنها در انتظار تو باشم ولي نشد
گفتم به دل که جلب رضايت کند نکرد
گفتم که جان نثار تو باشم ولي نشد
گفتم ميان جذر و مد اشک و آه شب
در گردش مدار تو باشم ولي نشد
گفتم که مي رسي تو و من هم دعا کنم
در دولت تو يار تو باشم ولي نشد
گفتم که تا اجل نرسيده ست لحظه اي
در خيمه ات کنار تو باشم ولي نشد
گفتم که خاک پاي تو را تاج سر کنم
چون خاک رهگذر تو باشم ولي نشد
گفتم به قدر آه دل دلشکستگان
در عهد و روزگار تو باشم ولي نشد
گفتم دعا کنم که بيايي ببينمت
مانند مهزيار تو باشم ولي نشد
گفتم شميم ماه محرم که مي رسد
در روضه بي قرار تو باشم ولي نشد
*
*
*
دارد زمان آمدنت دیر میشود
دارد جوان سینه زنت پیر می شود
تاثیر گریه های غریبانه ی شماست
دنیا غروب جمعه چه دلگیر می شود
*
*
*
بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
از همان لحظه که از چشم یقین افتادند
چشم های نگران آینه ی تردیدند
نشد از سایه ی خود هم بگریزند دمی
هر چه بیهوده به گرد خودشان چرخیدند
چون به جز سایه ندیدند کسی در پی خود
همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند
غرق دریای تو بودند ولی ماهی وار
باز هم نام و نشان تو زهم پرسیدند
در پی دوست همه جای جهان را گشتند
کس ندیدند در آیینه به خود خندیدند
سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است
فصل ها را همه با فاصله ات سنجیدند
تو بیایی همه ساعتها و ثانیه ها
از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند
*
*
*
این قصّه کمی دگر به سر می آید
آن یار که رفته از سفر می آید
با پرچم سرخ و ذوالفقار حیدر
با سیصد و سیزده نفر می آید
*
*
*
جمعه ها را همه از بس که شمردم بی تو
بغض خود را وسط سینه فشردم بی تو
بس که هر جمعه غروب آمد و دلگیرم کرد
دل به دریای غم و غصه سپردم بی تو
تا به این جا که به درد تو نخوردم آقا
هیچ وقت از ته دل غصه نخوردم بی تو
چاره ای کن، گره افتاده به کار دل من
راهی از کار دلم پیش نبردم بی تو
سال ها می شود از خویش سؤالی دارم
من اگر منتظرم از چه نمردم بی تو
با حساب دل خود هر چه نوشتم دیدم
من از این زندگیم سود نبردم بی تو
گذری کن به مزارم به خدا محتاجم
من اگر سر به دل خاک سپردم بی تو
*
*
*
محتاج منم، عاشق بیتاب تویی تو
لب تشنه منم، آنکه پی آب تویی تو
سرمست شده هر آنکه از جام تو نوشید
مخمور شرابم و می ناب تویی تو
با نور تو گمگشته ی شب های ضلالت به ره آید
من نیز پی نورم و مهتاب تویی تو
*
*
*
عـمـری به انتظار نشــستـم نیــامــدی
چـشم از همه به غیر تو بستم نیامدی
ای مـایـه امــیـد بــشــر، رشــتــه امـیـد
از هرکســی بجـز تو گـسـستم نیامدی
ای خضر راه گمشدگان در مسیر عشق
چشم انتظـار هرچـه نـشستم نیامدی
ای سـرو سـرفـراز گــلــستـــان زنــدگی
دیدی مگر حقـیرم و پـســتــم نــیـامدی
گفتی دل شکـسته بـود جـای من فقط
این دل به خـاطـر تـو شکســتم نیامدی
عـمــری در آرزوی تــو آخــر شــد و هـنوز
در آرزوی روی تــو هــســتـم نــیــامــدی
مست گنــاه، مـرد حــقـیقــت نمی شود
دیدی همیشه غافل و مــستــم نـیامدی
زندان تن کلـیــد نـــدارد به غـــیـــر مـــرگ
چــون از رگ حــیــات نـرستــم نـیـامـدی