( غزل عاشقانه )
دامن کشان ز کوی من آن نازنین گذشت
عمرش دراز باد که عمرم این چنین گذشت
ازمن حدیث فتنه چشمان اومپرس
کاین قصه بادوجادوی سحرآفرین گذشت
اردی بهشت مشک بر این خاکدان فشاند
اول مگر به ساحت خلد برین گذشت؟
ای مه جبین می آر که چون مهر شوق تافت
دل مست بیخودی شد و از جنگ و کین گذشت
سیمرغ خود پرست نشان از وفا ندید
تا لاف عافیت زد و از همنشین گذشت
جز دود شب نماند ز خورشید خاوران
یا رب چه ها در آن شفق آتشین گذشت
رعدی فراغ و خاطر شاد آرزوت بود
دردا که روزگار تو بی آن و این گذشت
( پاریس – 1337 خورشیدی )