( غزلیات زیبا )
دلربائی تا به پایش جان و دل ریزیم نیست … ( نورانی وصال )
دلربائی تا به پایش جان و دل ریزیم نیست
آتش از برق نگاهش در دل انگیزیم نیست
گرچه ما را غنچه ی مقصود هرگز وا نشد
همتی تا چون نسیم از جای برخیزیم نیست
نیست شمعی ورنه چون پروانه در سودای او
هرگز این اندیشه تا از شعله پرهیزیم نیست
پای رفتن نیست ما را تا بپردازیم جای
دست شوقی تا به دامانی در آویزیم نیست
صحبت شیرین لبی گر نیست، سوز هجر کو؟
درد فرهادی چه شد، گر عیش پرویزیم نیست
مرگ بهتر گر فروغی در سپهر دل نتافت
چون نباشد گل، هراس از باد پائیزیم نیست
روز دم سردی فراز آمد چو شمع سوخته
آه آتشناک و اشکی تا به رخ ریزیم نیست
گر نباشد نغمه ی مرغی، چمن ماتم سراست
وای از این ماتم سرا، پائی که بگریزیم نیست
گر چه ما را نیست از دیدار مردم چاره ای
رغبتی در دل که با اینان در آمیزیم نیست