( دلنوشته هایی برای ایام عزاداری 28 صفر )
اشعار رحلت پیامبر اکرم (ص) و شهادت امام حسن مجتبی (ع)
ماه صفر برفت و عزای مصطفی شد
مسموم زهر کینه امام مجتبی شد
مدینه شور و شین است
خونین دلِ حسین است
گرم عزا ملائک در سوگ مصطفایند
ارض و سما به گریه از داغ مجتبایند
مدینه شور و شین است
خونین دلِ حسین است
باشد حسین پریشان از رحلت پیمبر
اشک عزا بریزد در ماتم برادر
مدینه شور و شین است
خونین دلِ حسین است
زهر جفا به قلب پک حسن اثر کرد
جاری ز جنجرش خون با پاره ی جگر کرد
مدینه شور و شین است
خونین دلِ حسین است
دشمن نهاده با تیر بر پیکرش نشانه
از قلب خواهرانش آتش کشد زبانه
مدینه شور و شین است
خونین دلِ حسین است
*
*
*
*
لحظه های آخر پیغمبر است
بی رمق افتاده بین بستر است
فاطمه دارد به بابایش نگاه
اشک می ریزد غمین ومضطر است
سخت نالان است وبیتابی کند
گرم دلداری زهرا حیدر است
جان پیغمبر بود مولا علی
مونسش در لحظه های آخراست
ر علی گوید وصیتهای خویش
بی علی راه نبوت ابتر است
ای علی،جان تو جان فاطمه
این امانت دست تو چون گوهر است
مطلبی دارم علی جان گوش کن
مطلبی که بهر تو دردآور است
فاش می بینم که بعد من علی
غاصب حق تو اینجا رهبراست
همسرت زهرا شود حامی تو
خطبه خوانان زمان را سرور است
هرچه زهرا می زند فریاد لیک
قلبها سنگ است وهر گوشی کر است
آید آنروزی که زهرا را زنند
صورتش همچون گل نیلوفر است
آید آنروزی که در بندت کنند
فاطمه افتاده در پشت در است
آید آنروزی که محسن را کشند
شرمگین از روی همسر شوهر است
آید آنروزی که بی زهرا شوی
زینبت نالان زبهر مادر است
صبر می خواهم برایت از خدا
روزگاری را که بس رنج آور است
( شاعر : اسماعیل تقوایی )
*
*
*
*
یابن الحیدر نور هر انجمن
یا امامِ مجتبی یا حسن
جلوه گر ای ماهِ زیبا،از رُخَت نور ولا بود
صلح تو رُکنِ قیامِ،بی نظیرِ کربلا بود
یابن الزهرا یابن الزهرا
یابن الزهرا یابن الزهرایابن الزهرا یابن الزهرا
یا حسن جان یا حسن جان…
شد چراغ روشنِ دو دنیا
اِستَعِدَّ لِسَفَرِکْ بر ما
من ز عصیان رو سیاهم،کن دعا بر حالِ زارم
ترسم از فردای محشر،بی قرارم بی قرارم
واحسرتا واحسرتا
یابن الزهرا یابن الزهرایابن الزهرا یابن الزهرا
یا حسن جان یا حسن جان…
ای نور چشم زهرا و حیدر
دست ما را بگیر روز محشر
ای کریم آل طاها،ای عطایت بی نهایت
بسکه سرتاپا گناهم،میکِشم از تو خجالت
روسیاهم روسیاهم
یابن الزهرا یابن الزهرایابن الزهرا یابن الزهرا
یا حسن جان یا حسن جان…
*
*
*
*
حرف از وصیت های آخر میزنی بابا
از پیش زهرایت کجا پر میزنی بابا
این لحظه ها یاد گذشته کرده ای انگار
حرف از وصیت های مادر میزنی بابا
دل شوره داری ، از نگاهت خوب می فهمم
داری گریزی به غمِ در میزنی بابا
زهرای تو پشت و پناه حیدر تنهاست
هرچند حرف از زخم بستر میزنی بابا
یک روز می بینی مرا بین در و دیوار
یک روز می آیی به من سر میزنی بابا
گفتی که خیلی زود می آیم کنار تو
پس لحظه ها را می شمارد یادگار تو
*
*
*
*
به ذکر حسن جان شد ایندم/ز دیده روان اشک پاکی
دوباره دل بی قراران/شده زائر قبر خاکی
شده قلب من چون کبوتر/وَ پر میزند سوی آنجا
به عشق امامی غریب و/به شوق گلستنان زهرا
بُود ذکر جانم/به چشمان گریان
حسن جان حسن جان/حسن جان حسن جان
یا حسن یابن الزهرا…
حسن آن امام غریبی/که بر درد عالم طبیب است
حسن آن امام غریبی/که در خانه اش هم غریب است
کسی که شد از زهر همسر/جگر پاره ی راه قرآن
زند ناله زهرای اطهر/حسن جان حسن جان حسن جان
به عالم به عالم/غمش بی قرینه
بنالم برای/غریب مدینه
یا حسن یابن الزهرا…
حسن آنکه عمرش به سر شد/به اندوه و درد و مصیبت
حسن زخمی تیغ کوچه/حسن کوچه گرد مصیبت
حسن شاهد اشک مادر/حسن ناظر روی نیلی
حسن روضه خوان مدینه/حسن راوی ضرب سیلی
شده همچنان گل/چه پژمرده مادر
به پیش دو چشمش/زمین خورده مادر
یا حسن یابن الزهرا…
*
*
*
*
دوباره نسیمی ز غربت/دوباره غم وسوز سینه
دوباره هوای بقیع و/دوباره هوای مدینه
دوباره غم مصطفی و/دوباره عزای پیمبر
رسیده دگر باره وقت ِ/سیه پوشی ِ آل حیدر
در این سوگ عظمی/زهجران بابا
زند ناله زهرا زند ناله زهرا
واویلا واغربتا…
عزای رسول خدا و/زمان مصیبت رسیده
خدیجه زند ناله در عرش/شود فاطمه قد خمیده
پدر رفت و شد تسلیت ها/بر آن بی قرین ِ یگانه
به پشت در و بین کوچه/ز میخ در و تازیانه
ببین یا محمد/به اشک دو دیده
چه غمها پس از تو/به زهرا رسیده
واویلا واغربتا…
بیا و ببین شعله ها را/فروزان ز بیت ولایت
در و هیزم و آتش و دود/هجوم و جفا و جنایت
دل فتنه گر های آن روز/ز بغض و جفا پر شرر بود
لگد زد به در بی حیایی/وَ زهرای تو پشت در بود
چه گویم چه گویم/من از پشت آن در
شده غنچه پرپر/شده غنچه پرپر
واویلا واغربتا…
*
*
*
*
هرکس به طریقی زده آتش جگرت را
بیگانه جدا دوست شکسته کمرت را
افطار تو را زهر به این حال کشانده
یک کوزه ی سربسته زمین ریخت پرت را
یاقوت مدینه به زمرد زدی امروز
بدجور عوض کرده هلاهل اثرت را
از راه لبت رفته ز چشمت زده بیرون
یک مرتبه سوزانده همه خشک و ترت را
سرریز شد از طشت عذابی که کشیدی
خون لخته گرفته ست اگر دور و برت را
چیزی بروی طشت بیانداز نبیند
زینب که میاید به سرت دردسرت را
در راه زمین خورده اگر که نرسیده
یک ذره به تأخیر بکش پس سفرت را
اصلا به تو آرامش و لبخند نیامد
شب کرده غم کوچه و سیلی سحرت را
این در نه لگد خورده و نه اینکه شکسته
بردار ز لولای در آخر نظرت را
عمامه ات افتاد ولی پیش خودت هست
صد شکر نبردست کسی تاج سرت را
*
*
*
*
سکوت ، زهر شد و در گلوی مجنون ریخت
دل شکسته لیلا از این مصیبت سوخت
به یاد خاطره های کریم آل عبا
تمام خاطره هایم در اوج غربت سوخت
سکوت گفتم و یادم سکوت او آمد
و زهر گفتم و یادم زهر خوردن او
و تیر آه به قلبم نشست و کردم یاد
ز تیرهای کفن دوز بسته برتن او
وراثتی است بلا شک غریب ماندن ما
چرا که غربت شیعه ز غربت زهراست
و بر غریب مدینه سزاست گرییدن
که پای ثابت این روضه حضرت زهراست
همان کسی که غریبانه باز مسموم است
به دست همسر خود در میان خانه خویش
پرستویی است مهاجر ولی شکسته پر است
و زخم خورده فتاده کنار لانه خویش
کسی که سبزترین جامه را به تن دارد
نگفت علت سبزی پیکرش از چیست
و طشت داد شهادت غریب مطلق اوست
چرا که پاره جگر تر از او درعالم نیست
همان کسی که شنید به وقت کودکی اش
صدای یا ابتاه و شکستن در را
میان کوچه باریک بی شک این کودک
همان کسی است که برده به خانه مادر را
رسید دشمن بی شرم و سد راه نمود
و ابرهای سیه روی ماه پاره نشست
و با دو دست بزرگ و ضُمُخت و سنگینش
چنان به صورت او زد که گوشواره شکست
شکست آینه اش در هجوم سنگ ستم
خمید قامتش اما عبای مادر شد
و خورد خون دل و با کسی نگفت چه دید
آه جان به لب شد و آخر فدای مادر شد
( شعر از سعید توفیقی )
*
*
*
*
هر کس خماری می و صبا کشیده است
خود را به زیر سایه آقا کشیده است
دستی که بالهای مرا التیام داد
من را به طوف گنبد خضرا کشیده است
او مهربانتر از پدرم قبل خلقتم
شصت وسه سال زحمت من را کشیده است
ما قوم و خویش آل عبا در قیامتیم
آقا عبای خود به سر ما کشیده است
ما را به دست فاطمه ی خود سپرده است
ما را دخیل چادر زهرا کشیده است
با گریه می رسد نسب ما به دخترش
او قطره را نواده ی دریا کشیده است
حالا کنار بستر او گریه می کنیم
با گریه های دختر او گریه میکنیم
فصل خزان عمر من آمد، بهار رفت
دستم شکست تا که ز کف زلف یار رفت
رفتی و مانده در بر زهرا لباس تو
با بوی پیرهن ز کفم اختیار رفت
همسایه ها به گریه من طعنه میزنند
همسایگی و رحم و مروت کنار رفت
دیگر کسی به خانه ما سر نمیزند
از خانواده ام سند اعتبار رفت
با رفتنت کأنّ حسینم ز دست رفت
با رفتن تو حرمت ایل و تبار رفت
تو دست و پا زدی و حسینم شکسته شد
شاید دلش به گودی یک نیزه زار رفت
بعد از تو پهلویم چقدر تیر میکشد
با چشم و صورتم، کمرم تیر میکشد
( شاعر: محسن حنیفی )
*
*
*
*
بسكه از آه، دل شعله ورت مي سوزد
با تماشاي تو قلب پدرت مي سوزد
اي جگر گوشه ي من شعله مزن بر جگرم
جگرم سوخت ز بسكه جگرت مي سوزد
زودتر از همه پيش پدرت مي آيي
زودتر از همه شمع سحرت مي سوزد
بعد من هرچه بلا هست سرت مي آيد
بعدمن واي كه پا تا به سرت مي سوزد
زير پرهاي تو آرام گرفتم بابا
حيف از شعله ي در بال و پرت مي سوزد
گاه در كوچه اي از درد زمين مي افتي
گاه از ضرب كسي چشم ترت مي سوزد
گاه يك نقش به يك روي تو جا مي گيرد
گاه يك زخم به روي دگرت مي سوزد
گاه در پشت در خانه ي خود مي نالي
چشم وا مي كني و دورو برت مي سوزد
يك طرف دست تو در پاي علي مي شكند
يك طرف دختركت پشت سرت مي سوزد
از صداي تو در آن شعله علي مي فهمد
كه اگر فضه نيايد پسرت مي سوزد
*
*
*
*
یا محمّد من به درگاهت پناه آورده ام
چلچراغ اشک در این بارگاه آورده ام
دست هایم هر دو خالی، دیدگانم پر ز اشک
خون دل، داغ جگر با سوز و آه آورده ام
من همه بارِ گنه، تو رحمةٌ للعالمین
رحمةٌ للعالمین، بار گناه آورده ام
اشگ خجلت، دامن آلوده، بار معصیت
جسم خسته، بارِ سنگین، رنج راه آورده ام
پرده های معصیت بستند چشمم را ولی
رو به این در، هوای یک نگاه آورده ام
روسیاهم، معصیت کارم، بدم، آلوده ام
هر که هستم بر در رحمت پناه آورده ام
یا محمّد شستشویم ده به آب رحمتت
نامه ای چون رویم از عصیان سیاه آورده ام
چشم گریان من و گم گشته قبر فاطمه
یک فلک سیّاره در اطراف ماه آورده ام
یا محمّد بر تو و بر دخترت زهرا سلام
از خراسان رضا روحی فداه آورده ام
با همه آلودگی محصول من مهر شماست
میوه های نخل «میثم» را گواه آورده ام
*
*
*
*
اینکه از زهر جفا جای به بستر دارد
طشتی از خون دل خویش برابر دارد
چشمهایش به در و منتظر آمدنیست
زیر لب زمزمه مادر مادر دارد
جگرش سوخته از یک غم و یک غربت نیست
داغ ارثی ست که در سینه مکرر دارد
زهر تنها کس و کار دل او گشت اگر
یادگاریست که از کینه همسر درد
پیش چشمش که توانسته بروی منبر….
….رود و دست به سبّ پدرش بردارد؟
لحظه های سفرش در بغلش می گیرد
چادری را که بوی یاس معطر دارد
آرزو داشت نمی دید در آن کوچه تنگ
مادرش روی زمین لاله پرپر دارد
گفت با گریه حسین جان… تو دگر گریه مکن
که حسن میرود و سایه خواهر دارد
آه… لایوم کیوم تو که در صحرا کیست
جسم صدچاک تو از روی زمین بردارد
*
*
*
*
آيا شده بال و پرت آتش بگيرد
هر چيز در دور و برت آتش بگيرد
آيا شده بيمار باشی و نگاهت
از نيش خند همسرت آتش بگيرد
آيا شده يک روز گرم و وقت افطار
آبی بنوشی … جگرت آتش بگيرد
آيا شده تصويری از مادر ببينی
تا عمر داری پيکرت آتش بگيرد
می گريم از روزی که می بينم برادر
در کوفه موی دخترت آتش بگيرد
می گريم از روزی که می بينم برادر
از هرم خاکستر سرت آتش بگيرد
آه … از خنکهای گلويت بوسه ای ده
تا قبل از اينکه حنجرت آتش بگيرد
آقا بس است ديگر مگو از شعله هايت
ترسم که جان خواهرت آتش بگيرد