( شعر غمگین برای دلگیری روزهای جمعه )
شعرهای زیبا و عاشقانه درباره غم جمعه ها
جمعه ها دارد دلم حال و هوای دیگری
می پرد برق از نگاهم با صدای هر دری
شوق دیدار تو دارم خسته ام از بی کسی
خوش به حال هر که دارد، در کنارش دلبری
*
*
جمعه هم شعر خداست
غزلی رویاییست
که ردیفش غربت
قافیه اش تنهاییست
جمعه را باید خواند
جمعه را باید زیست
جمعه هم رنگ خداست
یک بغل زیباییست
*
روزها بدجنس شده اند !
از شنبه اش بگیر تا پنج شنبه
دلتنگی ها را قایم می کنند
آن وقت شب ها در دل تاریکی
یواشکی دست به دست می کنند آن ها را
بیچاره جمعه !
صبح که بیدار می شود
می بیند تمام خانه اش تلنبار شده از دلتنگی
بغض می کند از همان اول صبح اش
جمعه ها شرح دلم یک غزل کوتاه است
که ردیفش همه دلتنگ توام می آید
آخر هفته دلم تنگ تر از هر روز است
جمعه ها پای دلم لَنگ تر از هر روز است
ابر چشمم پر از بغض و دلم بارانی است
سوز این حنجره خوش رنگ تر از هر روز است
جمعه ها
بیشتر از هر روز دیگر نگرانت می شوم
می ترسم دلت بگیرد
و کسی را نداشته باشی تا غصه هایت را به جان بخرد
می ترسم دلت بگیرد و غم هایت تازه شود
جمعه ها بیشتر از هر روز دیگر نگرانت می شوم …
دلتنگ می شوم
بى حوصله …
و تو
غروب جمعه ها
کمى بیشتر
از همیشه نیستى …
تو بیا
من قول مى دهم
حال تمام
این جمعه هاى بى حوصله خوب شود
فقط بیا …
می شود تنهایی بچگی کرد
تنهایی بزرگ شد
تنهایی زندگی کرد
تنهایی مُرد
ولی
قهوه ی غروب های دلگیر جمعه را که نمی شود تنهایی خورد !
دست خودش نیست
جمعه عطر نبودن دارد
بسان دختری با موهای بافته، که در پشت پنجره قدیمی خانه
چشم به راه مسافری نشسته است
که بلیط برگشتش را گم کرده
و یا فردی که فراموشی دارد و آدرس خانه را، جا گذاشته است
هفته ها می آیند و می گذرند
خاطراتت می مانند و هجوم می آورند
که تنهایی را بیشتر کنند
جمعه مثل خیال توست
عطرش در خانه می ماند و قصدش دوباره رفتن است
چه جمعه زیبایی خواهد بود
وقتی …
بهترین ها را برای دیگران بخواهید
صبح جمعه حس خوبی داره که
قلبمو از غصه خالی می کنه
خوردن صبحانه با تو عشق من
آدمو حالی به حالی می کنه !
جمعه ها
تمام دردهایش را
با صبح آغاز می کند …
با سکوتش
جان آدم را به لبش می رساند
به غروب که می رسد
پر می شود از بغض …
پشت پنجره ی خیال که باشی
با او می گریی ….
جمعه ها
قصه ی دلتنگی بی حوصله هاست
قصه ی ماتم من
از غم این فاصله هاست !
آه از این مشغله ها
فاصله ها و گله ها ؛
جمعه ها ؛
بی تو درون دل من ولوله هاست …
جمعه
بی تو
در بهار هم خیلی جمعه است
حتی از صبح …
منتظرم که جمعه بیاید و
همه ی تقصیر ها را
بندازم گردن آن بیچاره
اصلا خودم هم می دانم
روزها هیچ تقصیری ندارند …
تو نیستی و هر روز پر از دلتنگی ام …
چه فرقی می کند سه شنبه باشد یا جمعه
دلتنگی که شعر نمی خواهد
کافیست بنویسی
عصرهای جمعه
بلندترین
و دلگیرترین شعر جهان را سروده ای
جمعه ها را نمی شود به تنهایی سپری کرد
باید کسی را داشته باشی
تا ساعت های تنهایی ملال آور را به پایان برسانی
کسی که از جنس خودت باشد
نگاهت را بخواند، بغض صدایت را بفهمد
جمعه ها باید کسی را داشته باشی
تا دستانش را در دستانت بگذاری و تمام شهر را قدم بزنی
کسی که در کنارش زمان و مکان را از یاد ببری
جمعه ها به تنهایی تمامت می کنند اما تمامی ندارند
غروب جمعه را دوست دارم !!
به خاطر دلتنگی ات …
که
آرام
آرام
سرت را
روی شانه ام می گذارد …
جمعه ها را باید سکوت کرد
شعر نوشت و باران را نوازش کرد …
خطی از بغض های نوازش یاس را
نشانید بر طلوع شبنم گونه ی اشک …
و به پاس تمام نبودنها
شمارش ثانیه های سکوت را بر زمزمه ی بغضها روانه ی باران کرد
و اینگونه غروب کرد بر باور رویا گونه ی آدینه ی دلتنگی ها …
من و تو که خوب میدانیم
جمعه سال هاست که هیچ داستان خوشایندی ندارد
پس بیا از همین الان
به استقبال عصر دلگیر جمعه برویم
انگار جمعه
حق یتیمی را خورده
و خدا عاقش کرده
طوری که به دل هیچ کس ننشیند
اگر من بزرگ نمی شدم پدربزرگ هنوز زنده بود
موهای مادرم سفید نمی شد
مادربزرگ در ایوان خانه باز می خندید
تنهایی معنایش همان تنها بودن در اتاقم بود
غروب جمعه برایم انقدر دلگیر نبود
چقدر گران تمام شد بزرگ شدن من
جمعه ها زیبا باشید
زیبا سخن بگوئید
زیبا فکر کنید
زیبا بنگرید
مثل چشمه زلال باشید
مثل ساحل آرام باشید
خواهید دید که دیگران
مثل دریا بیقرارتان می شوند
جمعه
بهانه است
من تمام روزهای هفته
مَنگ
چشمان
توأم
بگو لبخندهایت را کدام جمعه بازار می فروشی …
جانم برای تو
لبخند هایت مال من
جمعه ات به خیر
هر کجا هستی به یاد من باش
من با تو چای نوشیده ام
سفرها کرده ام
از جنگل
از دریا
از آغوش تو شعرها نوشته ام
رو به آسمان آبی پرخاطره
از تو گفته ام
تو را خواسته ام
آه ای رویای گمشده
هر کجا هستی
جمعه ات بخیر …
یک جمعه بود و یک عمر
آن روز آشنایی
ای کاش آشنا جان
این جمعه هم بیایی
جمعه تون شاد
زندگی هدیه ای است
که هر بامدادکه بر می خیزیم
روبان های دور آن را با عشق باز میکنیم
هدیه امروزتون شادی خوشبختی و یه دنیا زیبایی
جمعه بی تو
دلتنگی اش بند نمی آید!
نبودنت
تمام روزهای هفته
قلبم را به درد می آورد
اما جمعه که می شود
جای خالی ات
طور دیگری تیر می کشد
جمعه بانوی سپید پوشی است
که دلش بی نصیب از پناه چترها
خیس خیس می رقصد در انتظار آمدنت
گمان کنم
بازار بیقراری هایش
گرم گرم است
جمعه که می شود
دلتنگی میهمان نخوانده ای می شود
که عصرها دستش را می گذارد
روی زنگ دلت …!
وقتی نباشی جمعه می بارد
عصرِ وخیمی در دلش دارد
آنقدر می بارد که داغش را
بر واژه های شعر بگذارد !
چرا جمعه را محکوم به کلافگی
و بی حوصلگی می کنیم ؟
من جمعه ها خوشحال ترم
چون یک هفته دیگر
از دوست داشتنت را
با عشق به پایان رساندم
جمعه باشد
غروب باشد
دریا هم باشد
تو نباشى
این خودش غمگین ترین شعر جهان است
آرامش یعنی
عصر جمعه از کابوس بپرم
ببینم نشسته ای
و موهایت را می بافی
جمعه
همه چیز تعطیل است
اِلا دوست داشتن تو
اگه روز و شبِ دنیا
یه عمرِ غرق تشویشه
یه جمعه این کلافِ کور
به دست عشق وا میشه
جمعه یعنی
نفست تنگ هوایی ست
که پر از دلتنگی ست …
جمعه ها باید که فارغ شد
از این شهرِ شلوغ
دور شد از قیل و قال
جمعه یعنی حالِ خوش
جمعه یعنی؛ بی خیال
دلم گرفته مثلِ
غروبِ سردِ پاییز
مثلِ روزای جمعه
از غم و غصه لبریز
مثلِ درختی تنها ، تویِ کویر تو صحرا
شبیهِ یک جزیره ، اسیر دستِ دریا
مثلِ کتابی کهنه ، که مونده کنجِ انبار
مثلِ یه قاب خالی ، که مونده رویِ دیوار
مثلِ یه قطره ی اشک ، که جاریه رو گونه
مثِ غمِ غریبی ، که تو فصلِ خزونه
دلم گرفته مثلِ
یه شاخه گل تو گلدون
شبیهِ یک قناری
که مونده کنجِ زندون
مثلِ یه رودخونه که ، حالا شده یه مرداب
مثِ پلنگِ وحشی ، اسیرِ سحرِ مهتاب
شبیهِ آدمی که ، سرِ دو راهی مونده
مثلِ یه دفترِ شعر ، که هیچکسی نخونده
مثلِ یه آدمِ پیر که مونده زیرِ بارون
مثلِ سکوتِ تلخ و دلگیرِ توی زندون
دلم گرفته مثلِ
غروبِ سردِ پاییز
مثلِ روزِ جدایی
که تلخه و غم انگیز
بازم دلم گرفته ای خدا
چقدر بده غروب جمعه ها
یه حس غریبی دارم، نمی دونم چرا
دوست دارم دورشم از همه ی آدما
تو کوچه ها،خیابونا، می پیچه هی سروصدا
انگار همه ی آدما، دلتنگن این جمعه شبا
همه دلای با صفا
همه گریون و یک صدا
با گریه فریاد میزنن
که آقا جون مهدی بیا
بی تو بده جمعه شبا
دلم گرفته از این روزهای بارانی
شروع روزهای سرد ِ زمستانی
هوای دل غم انگیز و دلم اکنون اسیر ِ ساز سوزانی
غروب جمعه دلگیر و تنم بی جنبش و خسته _غرق در سردی و خاموشی_
و افکارم گرفتار ِ فراموشی
و اکنون من درختی در زمستانم
که در دالان افکارم ، برده از خاطر هرچه می دانم
و اما زندگی چون این ، چه سود ؟
و اکنون جنبشی باید ،
و اینک همتی شاید
که در فکرم بگنجاید :
زندگی بال و پری خواهد_از جنس زمان_
کز بلندای بصیرت پر گشاید
برسد به باغ و بستان، عشق و پاکی
به زلالی در گلستان،
به جهانی پر ز خوبی، مردمانی صاف و دل های بلوری…
( شعر روز جمعه از فروغ فرخزاد )
جمعه متروک
جمعه چون کوچه های کهنه، غم انگیز
جمعه اندیشه های تنبل بیمار
جمعه خمیازه های موذی کشدار
جمعه بی انتظار
جمعه تسلیم
خانه خالی
خانه دلگیر
خانه در بسته بر هجوم جوانی
خانه تاریکی و تصور خورشید
خانه تنهائی و تفال و تردید
خانه پرده، کتاب، گنجه، تصاویر
آه، چه آرام و پر غرور گذر داشت
زندگی من چو جویبار غریبی
در دل این جمعه های ساکت متروک
در دل این خانه های خالی دلگیر
آه، چه آرام و پر غرور گذر داشت
دیروز جمعه غروب
پیاده روهای غمگین را قدم می زدم
عابران بی تفاوت از کنارم
سکوتم را لگد می کردند
زیر هجوم افکارم
تو را آرزو کردم
کاش یکی ازاین عابران بودی
هیچ نگاهی آشنا نبود
جز کودک فال فروشی که نگاه غمگینش بغض مرا به انفجار رساند
دلت که گرفته باشد…
با صدای ترانه که هیچ…
با صدای دست فروش دوره گرد هم
گریه می کنی…
و این است شرح حال غروب جمعه های من
غروب جمعه گرفته دلم به یاد شما
به درد می خورد این دل به اعتقاد شما؟
بیا که در کف هر سنگ نبض آینه ها
شکسته در طلب جلب اعتماد شما
بگیر دست مرا تا دوباره گم نشوم
و پای کج نکنم از در مراد شما
همیشه دفتر مشقم نوشته ای دارد
که خط خطی بشود جمعه با مداد شما
مرا به خود برسان تا ز دامنت گیرم
بسان گرد و غباری در امتداد شما
تورا به حرمت گل دسته ای که می پیچد
ز آیه های قلم عطر «وان یکاد» شما
بیا به ظلمت شب آفتاب عشق بتاب
بیا که شب به سر آید ز بامداد شما
چه روزی است امروز
جمعه ای دلگیر
در کنج قهوه خانه ای دنج
تنها و بیکس
گم در غبار رویا
در انتظار پایان
به خاطر زندگی بی تو …
( زمزار )