( شعر عاشقانه )
تو بسوز شهریارا … سروده ای از استاد شهریار
رهی از نوای نایم بزن و هوای نایی
که دمی چو نی بنالم به نوای بینوایی
به همان فریب طفلی طرب جوانی از من
به چه جادویی جُدا شُد که امان از این جُدایی
چه دلی که بر جبینش همه داغ بی نصیبی
چه گُلی که بر نگینش همه نقش بی وفایی
به طبابتی که دانی بفرست درد عشقم
به علاج بی طبیبی و دوای بی دوایی
به خُلوص خلوت شب که برآر سر ز خوابم
به صفای اصفیا و به ولای اولیایی
در ِ بارگاه نازم بگشا به رُخ که آنجا
نه نیاز خودفُروشی نه نماز خودنمایی
چه مقام کبریایی که فقیر خاکسارش
سر سروری برآرد به مقام کبریایی
من اگر چه بندگی را به خُدا رسانده باشم
همه بنده ام خُدایا به تو می رسد خُدایی
به کمند خود که صید دل عاشقان مسکین
بنواز از آن اسیری برهان از این رهایی
به ستاره یی سحر کُن رهِ وادیِ شبِ من
که سپیده سر برآرم به دیار روشنایی
به نوید آشنا و به صدای پای عاشق
در و دشت، نینوا کُن به نوای آشنایی
به طواف کعبه، سنگِ محک ریاضتش بود
که جُدا شُدیم از هم من و زاهد ریایی
بکشان به عاشقانم که کُشی به جرم عشقم
مگرم نه وعده دادی که کشیّ و بر سر آیی
غزل(عراقی) ای دل نه چنان دمی گرفته است
که تو دم زدن توانی دگر از غزلسرایی
شب هجر بود و شمعم به زبان شُعله می گُفت:
تو بسوز شهریارا که تو سازگار مایی
*
*
( زمزار )