مجموعه ۴ داستان کوتاه جالب و آموزنده؛
دایره ای به مساحت زندگی
مرد ملاک وارد روستا شد. آوازه اش را از ماهها پیش شنیده بودند.
زمینها را میخرید. خانه ها را ویران میکرد و ساختمانهایی مدرن بر آنها بنا میکرد.
پیشنهادهایش آنقدر جذاب بود که همه را وسوسه میکرد.
روستاها یکی پس از دیگری به دست او ویران شده بود.
نوعی حرص عجیب داشت. حرص برای زمین خواری
همه میدانستند که پیشنهادهای مالی جذابش، این روستا را نیز نابود خواهد کرد.
کدخدا آمد. روبروی مرد ایستاد. مرد در حالی که به دامنه کوه خیره شده بود گفت:
کدخدا! همه این املاک را با هم چند می فروشی؟
کدخدا سکوتی کرد و گفت: در ده ما زمین مجانی است.
سنت این است که خریدار، محیط زمین را پیاده میرود و به نقطه اول باز میگردد.
هر آنچه پیموده به او واگذار میشود.
مرد ملاک گفت: مرا مسخره میکنی؟
کدخدا گفت: ما نسلهاست به این شیوه زمین می فروشیم.
مرد ملاک به راه افتاد. چند ساعتی راه رفت.
گاهی با خود فکر میکرد که زودتر دور بزند و به نقطه شروع بازگردد
اما باز وسوسه میشد که چند گامی بیشتر برود
و زمینی بزرگتر را از آن خود کند. تمام کوهپایه را پیمود
غروب بود. روستاییان و کدخدا در انتظار بودند.
سایه ای از دور نمایان شد. مرد ملاک کم کم به کدخدا و روستاییان نزدیک می شد.
زمانی که به کدخدا رسید، نمیتوانست بایستد. زانو زد.
حتی نمیتوانست حرف بزند. بر روی زمین دراز کشید و جان داد.
نگاهش هنوز به دوردستها، به کوهپایه ها، خیره مانده بود.
کوهپایه هایی که دیگر از آن او نبودند
“لئوتولستوی”
بزرگترین حکمت
روزی استادی در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت:
«استاد! می شود در یک جمله به من بگویید بزرگترین حکمت چیست »
استاد از نوجوان خواست وارد آب بشود.
نوجوان این کار را کرد.
استاد با حرکتی سریع، سر نوجوان را زیر آب برد و همان جا نگه داشت، طوری که نوجوان شروع به دست و پا زدن کرد.
استاد نوجوان وحشت زده از آب بیرون آمد و با تمام قدرتش نفس کشید.
او که از کار استاد عصبانی شده بود، با اعتراض گفت:
« استاد ! من از شما درباره حکمت سؤال می کنم و شما می خواهید مرا خفه کنید »
استاد دستی به نوازش به سر او کشید و گفت:
«فرزندم! حکمت همان نفس عمیقی است که کشیدی تا زنده بمانی.
هر وقت معنی آن نفس حیات بخش را فهمیدی، معنی حکمت را هم می فهمی!»
برنده واقعی کیست ؟
پسر ۸ ساله ی من دونده ی خوبی بود و در اکثر مسابقات مدال می آورد.
روزی برای دیدن مسابقه ی او رفتم.در مسابقه ی اول مدال طلا را کسب کرد.
مسابقه ی دوم آغاز شد.
او شروع خوبی داشت اما در پایان مسابقه حرکت خود را کند کرد و نفر چهارم شد.
برای دلداری به سراغ او رفتم تا نکند به خاطر اول نشدن ناراحت باشد.
پسرم خنده ی معصومانه ای کرد و گفت:
مامان یه رازی بهت میگم ولی پیش خودمون بمونه.
کنجکاو شدم. پسرم ادامه داد:
من یک مدال بردم اما دوستم نیکولاس هیچ مدالی نبرده بود
و خیلی دوست داشت یک مدال برای مادر پیرش ببرد. برای همین گذاشتم او اول بشود.
پرسیدم:پس چرا چهارم شدی ؟
خندید و جواب داد:
آخه نیکولاس میدونه من دونده ی خوبی هستم.
اگر دوم می شدم همه چیز را میفهمید.حالا میتوانم بگم پایم پیچ خورد و عقب افتادم.
طمع دکتر
پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت
با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید.
بچه ماشین بهش زد و فرار کرد.
پرستار : این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.
پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.
خواهش می کنم عملش کنید من پول و تا شب براتون میارم
پرستار : با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.
اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت:
این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.
صبح روز بعد…
همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید.
( پاتوق )