استاد عشق؛
کودکی در عهد مهد استاد عشق
داده پیران کهن را یاد عشق
طفل خرد اما بمعنی بس سترک
کز بلندی خرد بنماید بزرگ
خودکبیر است ارچه بنماید صغیر
در میان شعبة سیاره تیر
عشق را چون نوبت طغیان رسید
شد سوی خیمه روان شاه شهید
دید اصغر خفته در حجر رباب
چون هلالی در کنار آفتاب
چهرة کودک چو دردی برگ بید
شیر در پستان مادر ناپدید،
بازبانحال آن طفل صغیر
گفت با شه کی امیر شیر گیر
جمله را دادی شراب از جام عشق
جز مرا کمتر نشد زان کام عشق
گرچه وقت جانفشانی دیر شد
مهلتی بایست تا خون شیر شد
زان مئی کزوی چو قاسم نوش کرد
نوعروس بخت در آغوش کرد
زان مئی کاکبر چو رفت از وی زپا
با سرآمد سوی میدان وفا
جرعهای از جام تیر و دشنهام
در گلویم ریز بس که تشهام
شه گرفت آن طفل مه اندر کنار
یافت در وی در دل دریا قرار
آری آری مه که شد دورش تمام
در کنار خور بود او را مقام
برد آن مه را بسوی رزمگاه
کرد رو با شامیان رو سیاه
گفت کای کافر دلان بد سگال
که برویم بستهاید آب زلال
گر شمارا من گنهکارم به پیش
طفل را نبود گنه در هیچ کیش
آب ناپیدا و کودک ناصبور
شیر از پستان مادر گشته دور
زین فراتی که بود مهر بتول
جرعهای بخشید بر سبط رسول
شاه در گفتار و کودک گرم خواب
که زنوک ناوکش دادند آب
در کمان بنهاد تیری حرمله
او فتاد اندر ملائک غلغله
رست چون تیر از کمان شوم او
پر زنان بنشست بر حلقوم او
چون درید آن حلق تیرجانگداز
سر ز بازوی یدالله کرد باز
تا کمان زه خورده چرخ پیر را
کس ندیده دونشان یک تیر را
تیر کز بازوی آن سرور گذشت
بر دل مجروح پیغمبر گذشت
نوک تیر و حلق طفل ناتوان
آسمانا واژگون بادت کمان
شه کشید آن تیر و گفت ای داورم
داوری خواه از گروه کافرم
نیست این نوباوة پیغمبرت
از فصیل ناقه کمتر در برت
شه ببالا میفشاند آن خون پاک
قطرهای زان برنگشتی سوی خاک
بنگرید آن مرغ دست آموز عرش
که چسان در خون همی غلطد بفرش
این نگارین خون که دارد بوی طیب
تحفهای سوی حبیب است از جیب
در ربائید این نگار پاک را
پرده گلناری کنید افلاک را
در ربائید این گهرهای ثمین
که نیاید دانهای زان بر زمین
قطرهای زین خون اگر ریزد بخاک
گردد عالم گیر طوفان هلاک
تیر خورده شاهباز دست شاه
کرد بر روی شه آسیمه نگاه
غنچة لب بر تبسم باز کرد
در کنار باب خواب ناز کرد
وان گشودن لب بلبخند از چه بود
وان نثار شکر و قند از چه بود
پس ندا آمد بدو کای شهریار
این رضیع خویش را برما گذار
تا دهیمش شیر از پستان حور
خوش بخوابانیمش اندر مهد نور
پس شه آن در ثمین در خاک کرد
خاک غم بر تارک افلاک کرد
آری آری عاشقان روی دوست
اینچنین قربانی آرند سوی دوست
اندر آن کشور که جای دلبر است
نه حدیث اکبر و نه اصغر است
(نیر تبریزی)
با رفتن تو
گهواره خالی می شود با رفتن تو
دیگر نمانده فرصتی تا رفتن تو
حتی خدا با رفتنت راضی نمی شد
عیسای من قربان بالا رفتن تو
هر چیز را هر رفتن نا ممکنی را
می شد که باور کرد الا رفتن تو
وقتی گناهی سر نمی زد از گلویت
یعنی چرا یعنی معما رفتن تو
ای کاش می بردی مرا با چشمهایت
یا اینکه می افتاد فردار رفتن تو
وقتی که پا در عرصه حق می گذاری
فرقی ندارد آمدن یا رفتن تو
(علی اکبر لطیفیان)