نوشته های عاشقانه رضا صادقی ؛
صدایش زدم، برگشت پرسیدم :اینجا چه مى کنى؟
گفت دلتنگ روزگاران بودم ،گفتم خوبى؟گفت دوست داشتم مى بودم. گفتم غریبى؟گفت زمانى آشناتر از من نبود. پرسیدم چرا اینقدر بى جانى؟ گفت بس که جان دادم.
دلم سوخت به رسم جهل مهربان گونه گفتم، سیگار؟ گفت آمده بودم نفس تازه کنم و رفت، همانطور که دور مى شد گفتم: راستى اسمت را نگفتى ؟
به آرامى گفت: تا دیروز عشق، امروز را نمى دانم…
درون مطرود و بیرون مجبور، راه سوم را نشانم بده عزیز ساده صبورم،
همین…
پشت پنجره , منظره ای نیست جز عبور , سکوت و من ..
من که در انعکاس شیشه بغض کرده ام ؟!
و رقص بیرحم عقربه های عمر ستیز ..
بوق ماشین بی جان , جان خیالم را گرفت … چه خوش باور است این ساز من …
کلامش را حرام ‘ و شکوهش را مکروه میدانند ، خبری از انصاف نیست
اما من هنوز ایستاده ام ‘ تا اخرین خنجر نا جوان مردی ، می دانم تو هم هستى . ممنون
همین …..
من به زودى غیب مى شوم، بدون شرح، آخرین حضور من ظهورم در نگاه آسمان است آن سان که باران به فخرفروشى مشغول مى شود ازلمس نگاه من ،هلهله هاى بى پایان آدمم نکرد، من آدم نمى شوم اگر پاداش آدم شدن زمین است.
همین..
پشت پنجره جنگلى از سنگ و آهن، غوغاى تجددى گُم و گیج، و من با انعکاس بغضى در شیشه به سوگ سازم که حرام و آوازم که مکروه ,
دوستانم شادمان پشت سرم، در بزم لحظه ها و من هنوز در اندیشه زمان و زمانه ائى که پَسِ این شیشه بغضنما,جولان مى دهد که ناگهان صداى بوق ماشینى…اما نه، صداى زوزه گرگ بود .مرا مجبور به سرک کشیدن کرد در آنسوى انعکاس بغضم ،روبرو خبرى از گرگ نبود و حتى نه شکارى، دوباره خیره شدم نزدیک بود و بى شرم، پشت سرم را دیدم .واى واى
همین…
روزهاى خاکسترى، کتمان دردى آشنا، اسرار حضورى نه از جنس من، اینروزها اینها مرا به سوسوى خویش مى کشانند
خوب من، گمان مى برم که دیگر صدایم به دیوار هم نرسد
وقتى کودک بودم،میخواندم،عموزنجیرباف،زنجیرمنوبافتى؟ و از این سئوال غافل بودم مگر آنکه زنجیر مرا مى بافد از من است؟ که او را عمو مى خوانم؟
حالا هم همانطور مى گذرد، مگر آنکه مرا زندان غم مى سازد مى تواند عشق باشد؟
عزیز آسمان و زمین ، اندیشه را اینروزها به قیمت پادرى ساده بر کنج دیوار بى در نیز نمى خرند
دیگر بار باید برخواست و از نو بود، اما چگونه؟آنکه مى پندارى مونس لحظه هاى درد تو مى شود روزى درد تو مى شود هر روز، ابتداى راه را چنان زیبا
مى رویم گویى این راه را خود ساخته ایم
اما دریغ که گذر زمان گذرى مى سازد که ناگزیر از پذیرش این بى همسفرى خواهى بود
خواستن داشتن قصه عشقى نازنین، جرم این است و درحبسى طولانیست این ناباورى تلخ، این انتظار درد، این دورى لمسى از رویا همین…
(sdooni.ir)