اشعار؛
میلاد حضرت رسول(ص) و امام صادق(ع) مبارک
ماه فروماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
قدر فلک را کمال و منزلتی نیست
در نظر قدر با کمال محمد
وعدهٔ دیدار هر کسی به قیامت
لیلهٔ اسری شب وصال محمد
آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی
آمده مجموع در ظلال محمد
عرصهٔ گیتی مجال همت او نیست
روز قیامت نگر مجال محمد
وآن همه پیرایه بسته جنت فردوس
بو که قبولش کند بلال محمد
هم چو زمین خواهد آسمان که بیفتد
تا بدهد بوسه بر نعال محمد
شمس و قمر در زمین حشر نتابد
نور نتابد مگر جمال محمد
شاید اگر آفتاب و ماه نتابند
پیش دو ابروی چون هلال محمد
چشم مرا تا به خواب دید جمالش
خواب نمیگیرد از خیال محمد
سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی
عشق محمد بس است و آل محمد
(سعدی شیرازی)
**
**
با ريگهاي رهگذر در باد
با بوتههاي خار
در خيمههاي خسته بخوانيد
در دشتهاي تشنه
با اهل هر قبيله بگوييد
لات و منات و عزي را
ديگر پاك و عزيز مداريد
اين ماه و مهر را مپرستيد
اينك ماهي دگر برآمد و خورشيد ديگري
آه اي امين آمنه ايمان!
باري اگر دوباره درآيي
روي تو را
خورشيدها چنانكه ببينند
گلهاي آفتابپرست تو ميشوند
اي آتش هزاره زرتشت
از معبد دهان تو خاموش!
اي امي امين!
ميلاد تو ولادت انسان است
انسان راستين
آن شب چه رفت با تو، نميدانم
شايد
خود نيز اين حديث نداني
با تو خدا به راز چه ميگفت؟
باري تو خود اگرنه خدا گونهاي بودهاي
يارايي كلام خدا را نداشتي!
گر بعثت تو سبب عصمت نبود
آنك چگونه عصمت را
تا موسم بلوغ نبوت رساندي؟
ميلاد تو اگرنه همان عصمت بود!
هان اي پرنده مهاجر
آنك پرندهاي كه به هجرت رفت
بي آنكه آشيانه تهي ماند
آن شب مشام خالي بستر
از بوي هجرت تن او پر بود
اما به جاي او
ايثار
زير عباي خوف و خطر خوابيد
تا چشمهاي خويش فرو بست
گفتي
آيينه تمامنماي خدا شكست!
آه اي يتيم آمنه ايمان!
دنيا يتيم آمدنت بود
دنيا يتيم رفتنت آمد!
خيل فرشتگان
با حسرتي ز پاكي جبرآلود
در اختيار پاك تو حيرانند
تو
اسطورهاي ز نسل خداياني؟
يا از تبار آدمياني؟
ترديد در تو نيست
در خويش بنگريم و ببينيم
آيا خود از قبيله انسانيم؟
در وقت هر نماز
من با خدا سخن ز تو بسيار گفتهام
بس ميكنم دگر كه تو را بايد
تنها همان خدا بسرايد
(قیصر امین پور)
**
**
بند اول
ای لهجه ات ز نغمه ی باران فصیح تر
لبخندت از تبسم گل ها ملیح تر
بر موی تو نسیم بهشتی دخیل بست
یعنی ندیده از خم زلفت ضریح تر
ای با خدای عرش ز موسی کلیم تر
با ساکنان فرش ز عیسی مسیح تر
با دیدن تو عشق نمکْگیر شد که دید
روی تو را ز چهره ی یوسف ملیح تر
تو حسن مطلع غزل سبز خلقتی
حسن ختام قصه ی ناب نبوتی
بند دوم
هفت آسمان و رحمت رنگین کمانی ات
ذرات خاک و مرحمت آسمانی ات
احساس شاخه ها و نسیم نوازش ات
شوق شکوفه ها، وزش مهربانی ات
تنها گل همیشه بهار جهان تویی
گل ها معطر از نفس جاودانی ات
لطف تو بوده شامل حال درخت ها
«حنانه» بهرمند شد از خطبه خوانی ات
هر آفریده ای شده مدیون جود تو
بُرده نصیبی از برکات وجود تو
بند سوم
بر چهره ی تو نقش تبسم همیشگی
در چشم های تو غم مردم همیشگی
دریایی و نمایش آرامشی ولی
در پهنه ی دل تو تلاطم همیشگی
در وسعتی که عطر سکوت تو می وزد
بارانی از ترانه، ترنم همیشگی
با حکمت ظریف تو ما بین عشق و عقل
سازش همیشگی و تفاهم همیشگی
خورشید جاودانه ی اشراق روی توست
سرچشمه ی «مکارم الاخلاق» خوی توست
بند چهارم
تکرار نام تو شده آواز جبرئیل
آگاهی از مقام تو اعجاز جبرئیل
تا اوج عرش در شب معراج رفته ای
بالاتر از نهایت پرواز جبرئیل
مثل حریرِ روشنی از نور پهن شد
در مقدم «براق» پر باز جبرئیل
مداح آستان تو و دوستان توست
باید شنید وصف شما را ز جبرئیل
سرمست نام توست بزرگِ فرشتگان
پیر غلام توست بزرگ فرشتگان
بند پنجم
در آسمان عرش تمام ستاره ها
بر نور با شکوه تو دارند اشاره ها
چشم تو آینه است نه آیینه چشم توست
باید عوض شود روش استعاره ها
شصت و سه سال عمر سراسر زلال تو
داده است آبرو به تمام هزاره ها
همواره با نسیم مسیحایی اذان
نام تو جاری است بر اوج مناره ها
گلواژه ای برای همیشه است نام تو
«ثبت است بر جریده ی عالم دوام تو»
(سید محمد جواد شرافت)
**
**
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود
هر یوسفی که پیرهنی از کمال داشت
با طعن گرگِ حادثه در چاه رفته بود
حتی زمین که دیر زمانی خروش داشت
در خلسهی شکفتن یک آه رفته بود
دختر طلای زنده به گوری به گوش داشت
شیطان به بزم مردم گمراه رفته بود
تنها به مکه بود که در جادهی حرا
مردی به شوق سیر الی الله رفته بود
آن مرد هم تو بودی و تکبیر زن شدی
ذریّهی حقیقی آن بت شکن شدی
پلکت ميان معرکه شمشير مي کشد
چشم تو طرح حملهی یک شیر میکشد
حتی علی که جوشن او پشت هم نداشت
میگفت در پناه تو شمشیر میکشد
خورشید رزمهای تو در خیبر و اُحُد
خطی به قصههای اساطیر میکشد
دندان تو شکست ولی باز هم کسی
از سینهی تو نعرهی تکبیر میکشد
کمتر به کار شستن این زخمها نشین
انگار قلب دختر تو تیر میکشد!
تسبیح میشوی و دلت شوق و شور را
چون دانههای نور به زنجیر میکشد
تو مظهر تمام صفات خدا شدی
شایان سجده و صلوات و دعا شدی
یک عمر شاهدی به دل باده نوش خود
با اینکه خود پیالهای و میفروش خود
خلقت که سختتر ز بنای مساجد است
از چه دوباره سنگ گرفتی به دوش خود؟
این قدردانی و “فتبارک” ز کار توست
یعنی که مرحبا بگو آخر به هوش خود!
گفتی کمی ز مرتبهی رازقیّتت
اما شدی دوباره خودت پرده پوش خود
گفتند وحی، جلوهی علم حضوری است
آیا تو گوش میکنی آنجا به گوش خود؟
اینها که گفتهایم به معنای کفر نیست
ماییم و باز مرکب لفظ چموش خود
ما را ببخش، جز تب حیرت نداشتیم
ما واژه غیر وحدت و کثرت نداشتیم
ارزانی کمال تو، قلب سلیم بود
مستی هر پیامبر از این شمیم بود
آنجا که شرح خلقت آدم نوشته شد
وصف تو در کتاب به خلق عظیم بود
مردی به نام احمد، ازین راه میرسد
این حادثه، نوشتهی عهد قدیم بود
کوری چشم ظلمت شب راهه، مثل نور
تنها نگاه آینهات مستقیم بود
فرعون نفس ساحر ما را چه خوش گرفت
محو عصای معجزهی تو کلیم بود
پر زد خدیجه همچو ابوطالب از حرم
آن فصل، فصل هجرت دو یاکریم بود
این زخمها به سینهی تو غالب آمده است
دشوارتر ز شعب ابیطالب آمده است
خورشیدی است جلوهی هفت آسمان تو
توحیدی است سیرهی پیشینیان تو
آن عرشیان که سجده به آدم نمودهاند
بوسیدهاند با صلوات آستان تو
با آنکه صبر نوح به نفرین گشود لب
غیر از دعا نخواست بر امّت، زبان تو
جدّت اگر چه لایق وصف خلیل شد
شد واژهی حبیب سزاوار جان تو
بر اسب باد بود سلیمان، ولی نداشت
تیری که داشت لیلة الاسرا کمان تو
موسی اگر برای تکلّم به طور رفت
شد آسمان هفتم حق میزبان تو
با گردباد خاک اگر آسمان رود
کی میرسد به پلهای از نردبان تو؟
نورت چو آفتاب در آفاق جلوه کرد
از سینهات مکارم اخلاق جلوه کرد
کردیم در حریم تو دست دعا بلند
ای آنکه هست مرتبهات تا خدا بلند
بر دامن شفاعت تو چنگ میزند
دستی که کردهایم به یا ربنّا بلند
خورشیدی آن قدر که به جسمت نمانده است
حتی نسیم سایهی کوتاه یا بلند
همراه دستههای گل یاس، میشود
نام تو از صلابت گلدستهها بلند
کفر ازهراس موج تو نابود میشود
هرچند چون حباب شود از هوا بلند
این جمع را بگو که به تحقیر کم کنند
از پشت حجرههای جهالت صدا بلند
حتی خیال دوری اگر بال گسترد
حنانهایم و نالهی ما در قفا بلند
ما را به حال خویش مبادا رها کنی!
این کار را –همیشهی رحمت- کجا کنی؟
حیرت نگاه جلوهی سبحانی خودی
شب تا به صبح گرم چراغانی خودی
بیهوده قصد آتش نمرود میکنند
وقتی خلیل سیر گلستانی خودی
پیداست در تداوم یعقوب اشک تو
چشم انتظار یوسف کنعانی خودی
آنجا که طور سینه، تجلی طلب کند
خود شعلهدار موسی عمرانی خودی
با آنکه چشم شاهد نقاش خلقتی
مبهوت صنعت قلم مانی خودی
آنجا که نوح خشم تو لنگر زند در آب
کشتی به چار موجهی طوفانی خودی
بیهوده نیست خواب به چشمت نمیرسد
مجذوب صبح صادق پیشانی خودی!
نور خدا ز قلب تو تکثیر میشود
آیینهای و محو دو چندانی خودی
آری زمین مجال سخنهای تو نبود
خود مستمع برای سخنرانی خودی
حال مرا برای تو بهتر سروده است
بیدل که داشت مشرب عرفانی خودی:
«فردوس دل، اسیر خیال تو بودن است
عید نگاه، چشم به رویت گشودن است»
تحسین آیههای خدا را خطابها
مست شراب لم یلد تو خرابها
منت نهاده است خدا بعثت تو را
یعنی برای عکس تو تنگ است قابها
از بس شکفته باغ دعا زیر پلک تو
دارند اشکهای تو عطر گلابها
پیشی مگیر این همه در گفتن سلام
شرمنده میشوند ز رویت جوابها
از غصهها محاسن پاکت سپید شد؟
یا پیر میشوند برایت خضابها؟
بس نیست اینکه پات ورم کرده از نماز؟
مگذار حسرت این همه بر چشم خوابها!
ما را به روز واقعه تشنه رها مکن
تا هست مهر دختر پاک تو آبها
امواج شوق، ساحل امن تو دیدهاند
«آرامش است عاقبت اضطرابها»
فاسق شگفت نیست به عاشق بدل کنی
وقتی که بالّتی هی اَحْسَنْ جَدَل کنی!
با آنکه خلقت است طفیل امیریات
دم میزنی به پیش خدا از فقیریات
حتّی به کودکی ز خدا جلوه داشتی
خورشید، خانه داشت به دندان شیریات
با آنکه تاج و تخت سلیمان هم از خداست
معراج میرویم ز فرش حصیریات
کمتر به شرح سورهی هود آستین گشا
میترسم آیهها ببرد سمت پیریات
آفاق را چو آیهی انفاق زنده کرد
از پابرهنگان خدا دستگیریات
با آنکه ناز میدمد از سر بلندیات
شوق نماز میچکد از سر به زیریات
کوری چشم سامری از جنس نور هست
هارونترین وصّی خدا در وزیریات
وقتی سخن ز لطف بهار ولی شکفت
بر غنچهی لبان تو نام علی شکفت
دنیا شنید نام علی را بهار شد
چابکترین غزال فضیلت شکار شد
با آنکه آفتاب تو سایه نداشته است
خورشید آن امام تو را سایهوار شد
از چشمهی حماسهی تو آب خورده بود
برقی که میهمان تب ذوالفقار شد
آری برای مرحب و عمروبن عبدود
حتی شکست خوردن از او افتخار شد
هر چند برکه بود در آغاز خود غدیر
جوشید و رودخانه شد و آبشار شد
آن صبح بر محاسن او خون نشسته بود؟
یا باغ یاس چهرهی او لالهزاز شد؟
شمشیر را به فرق عدالت نشاندهاند
چیزی مگر ز مزد رسالت نخواندهاند؟
آنجا که جلوههای شب قدر پر گشود
اوصاف کوثر تو در آفاق رخ نمود
در شرق آسمانی پهلوی دخترت
خورشید بوسههای تو گرم طلوع بود
وقتی که عطر فاطمه آهنگ باغ داشت
شوق قناری لب تو داشت این سرود:
بر روشنای خانهی هارون من سلام
بر دامن طلوع حسین و حسن درود
حتما پس از تو دختر تو داشت احترام!
حتما مدینه فاطمه را بعد تو ستود
یک مژدهی تو فاطمه را شاد کرده بود:
تو زود میرسی به من ای بیقرار، زود
این چند روزِ دختر تو چند سال بود
دلتنگ نام تو ز اذان بلال بود
باغ تو با دو یاسمن آغاز میشود
با غنچههای نسترن آغاز میشود
آری، بقای دین تو با همت حسین
در شور نهضت حسن آغاز میشود
آیات از عقیق لبش شهره میشود
راه حجاز از یمن آغاز میشود!
در صبح صلح او که پر از عطر کربلاست
هفتاد و دو گل از چمن آغاز میشود
صلحش اگر چه ختم نمیشد به ساختن
از هرم طعنه سوختن آغاز میشود
این غصه بعد مرگ به پایان نمیرسد
این داغ، تازه از کفن آغاز میشود
آنقدر تیر بوسه به تابوت میزند
تا خون ز صفحهی بدن آغاز میشود
آری تنی که از اثر زهر شد کبود
ای کاش در کنار مزار تو دفن بود
ما ماندهایم و معنی مکتوم این کتاب
ما ماندهایم و مستی معصوم این شراب
تا هفت پرده راز حسینت عیان شود
گفتیم هفت مرتبه تکبیر با شتاب
پایین ز منبر آمدی، آغوش واکنان
یعنی دلت نداشت به هنگام گریه، تاب
این نور از تو بود که بر شانهات نشست
جز آفتاب جای ندارد بر آفتاب!
حتما ز فرط بوسهی بیوقفهی تو بود
که بر لب حسین نمانده است هیچ آب!
حتی به وقت مرگ اجازه ندادهای
از سینهات جدا شود آن عطر و بوی ناب
حالا نگاه کن که ز صحرای کربلا
اینگونه، دختر تو، تو را میکند خطاب:
«این کشتهی فتاده به هامون حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون حسین توست»
نامت هزار مرتبه از قلب و جان گذشت
آری مگر ز یاد خدا میتوان گذشت؟
هر تازه لقمهای که به دست فقیر رفت
از سفرهی کرامت این خاندان گذشت
حتی منارهها همه در وجد آمدند
وقتی که نامت از سر باغ اذان گذشت
دیگر چگونه بین زمین تاب آوری؟
وقتی بُراقت از سر هفت آسمان گذشت
در اشتیاق روی تو از جان گذشتهایم
«دنیا غم تو نیست که نتوان از آن گذشت»
دیدیم بستر تو و گفتیم که چه زود
باید ز پیش آن پدر مهربان گذشت
گیرم که باغ زنده بماند در این خزان
با ما بگو چگونه میشود از باغبان گذشت؟
چون حمزه تا همیشه کنار اُحُد بمان
آه ای پدر کنار یتیمان خود بمان
(جواد محمد زمانی)
**
**
تیغ ابرویت غزل را در خطر انداخته
پیش پایت از تغزل بسكه سر انداخته
مرد این میدان جنگ نابرابر نیستم
تیر مژگانت ز دست دل سپر انداخته
بنده ای ؟ پروردگاری ؟ این شکوه لایزال
شاعرانت را به اما واگر انداخته!
نامی از میخانه ها نگذاشت باقی نام تو
باده را چشم خمارت از اثر انداخته
ساقی معراج، عرش گنبد خضرایی ات
جبرئیل مست را از بال و پر انداخته
كار دیگر از ترنج و دست هم، یوسف گذشت
تیغ، سرها را به اظهار نظر انداخته
سود بازار نمك انگار چیز دیگری است!
خنده ات رونق ز بازار شكر انداخته
عاشق و معشوق ها از هجر رویت سوختند
عشق تان آتش به جان خشك و تر انداخته
این تنور داغ مدح چشم هایت؛ مهربان
نان خوبی دامن اهل هنر انداخته
مهربانی نگاهت، ای صبور سر به زیر
دولت شمشیر را از زور و زر انداخته
تا سبكباری دل، چوب حراجت را بزن
چین زلفت در سرم شوق سفر انداخته
آمدم بر آستانت در زنم ، یادم نبود!
میخ سرخی كوثرت را پشت در انداخته
(وحید قاسمی)
**
**
آن را كه به جز قُربِ خدا هيچ ندارد
هنگام ِ بلا، غير ِ دعا هيچ ندارد
از لُكنَتَم ايراد نگيريد . . . بلالَم
دل مايه يِ قُرب است صدا هيچ ندارد
بايد به مقامات نظر داشت ، نه اسباب
موسي همه كاره ست ، عصا هيچ ندارد
پروانه پرش سوخت و من ياد گرفتم
عاشق شدنم غير بلا هيچ ندارد
از جانبِ گيسوي نگار است كه خوشبوست
از ناحيه يِ خويش ، صبا هيچ ندارد
اموالِ كريمان همه اش مالِ فقير است
اصلاً چه كسي گفته گدا هيچ ندارد؟!
(علی اکبر لیفیان)
**
**
مدح امام جعفر صادق علیه السلام
با نگاه روشنت پلک سحر وا می شود
تا تبسم می کنی خورشید پیدا می شود
خط به خطِّ صفحه ی پیشانی ات اشراقی است
صبح صادق در همین تصویر معنا می شود
فیلسوفان را اشارات تو عاشق می کند
آرزومند شفایت ابن سینا می شود
مست از یاقوت سرشار کلامت می شویم
با جواهرهای نابت فقه پویا می شود
از نگاهت انبیا اعجاز را آموختند
هر که یک دم با تو بنشیند مسیحا می شود
تا غزل وصف تو باشد قابل تصدیق هست
شعرهای صادقانه بهترین ها می شود
(محمد مهدی خانمحمدی)
**
**
پیربزرگ طایفه بود و کریم بود
در اعتلای نهضت جدش سهیم بود
مسندنشین کرسی تدریس علم ها
شایسته صفات حکیم و علیم بود
نوح و خلیل جمله مریدان مکتبش
استاد درس حکمت و پند کلیم بود
برمردمان تب زده ی شهرشرجی اش
عطر مبارک نفسش چون نسیم بود
زحمت کشید وباغ تشیع شکوفه داد
مسئول باغبانی باغی عظیم بود
قلبش شبیه شیشه ی تنگ بلور بود
عمری به فکر نان شب هر یتیم بود
از ابتدای کودکی اش تا دم وفات
نزدیکی محله ی زهرا مقیم بود
منت نهاد و آمد و ما پیروش شدیم
امروز اگر نبود شرایط وخیم بود!!!
تازه سروده ام غزل مدحتش ولی
یادش میان قافیه ها از قدیم بود
(وحید قاسمی)
**
**
تو آمدی و جهان غرق در خِرَد می شد
دلیل ها همه با عشق مستند می شد
تو آمدی پر و بالی دهی به دلهامان
به پای درس تو هفت آسمان رصد می شد
خوشا به حال دلی که عروج را فهمید
مسیر روشن تو از بهشت رد می شد
میان آن همه شاگرد شد سعادتمند
کسی که مذهب عشق تو را بَلَد می شد
نفس زدي و جهان را حيات بخشيدي
تجليات الهي الي الابد مي شد
جهان نشسته سر سفرهي رواياتت
شهود مي چکد از جلوه زار ميقاتت
(یوسف رحیمی)