شعرهای کوتاه زیبا و عاشقانه؛
با من بی کس تنها شده، یارا تو بمان
همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان
من بی برگ خزان دیده دگر رفتنی ام
تو همه بار و بری، تازه بهارا تو بمان
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش بخون شسته نگارا تو بمان
زین بیابان گذری نیست سواران را لیک
دل ما خوش به فریبی است، غبارا تو بمان
هر دم از حلقه عشاق، پریشانی رفت
بسر زلف بتان! سلسله دارا تو بمان
شهریارا، تو بمان بر سر این خیل یتیم
پدرا، یارا، اندوه گسارا تو بمان
سایه، در پای تو، چون موج، دمی زار گریست
که سر سبز تو باد کنارا تو بمان
هوشنگ ابتهاج
.
.
تو را چه نام دهم من ، فرشته یا که پری ؟
برای من تو خدایی دمیده در بشری
تو میرسی و دلم را تلاش بیهوده ست
نمی شود که نبازم ، نمی شود نبری
اگر تو عیب مرا هم نشان دهی غم نیست
که مثل آینه ها صادقانه مینگری
هنوز بعد تو سرگرم خاطرات توام
تو ای ستاره چه دنباله دار می گذری
برای با تو نشستن اگرچه من هیچم
برای بودن با من تو بهترین نفری
به بوی زلف تو از خویش می روم بی شک
شبی دوباره اگر شانه ای به مو ببری
تو مثل رودی و من مثل شاخه ای خشکم
خوشم به بودن با تو ، خوشم به دربدری
“احسان اکابری”
.
.
من از روزی که دلبستم به چشمان تو میدیدم
که چشمان تو می افتند دنبال دلی دیگر
به هرکس دل ببندم بعد از این خود نیز میدانم
به جز اندوه دل کندن ندارد حاصلی دیگر
من از آغاز در خاکم ، نمی از عشق می بینم
مرا میساختند ای کاش ، از آب و گلی دیگر
طوافم لحظه ی دیدار چشمان تو باطل شد
من اما همچنان در فکر دور باطلی دیگر
به دنبال کسی جا مانده از پرواز میگردم
مگر بیدار سازد غافلی را غافلی دیگر
به دریا میزنم شاید به سوی ساحلی دیگر
مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر …
.
.
افسوس زندگی جز غم ثمر نداشت
وین روزهای عمر کم پیچ و خم نداشت
دوران کودکی شیرین چون شکر
افسوس کودکی تکرار هم نداشت
دیدیم ناگزیر تلخ است زندگی
گفتند چاره اش در عشق و دوستی ست
گشتیم در پی اش اما اثر نبود
در قلب مردمان جز سنگ حک نبود
این است حکایت یک عمر زندگی
در دل سبوی غم بر تن خمیدگی
اما مسیح وار باید که زنده بود
هر چند مرده است انگار زندگی !
.
.
نیمی از جانِ مرا بردی ، محبت داشتی
نیمِ باقیمانده هم هر وقت فرصت داشتی
بر زمین افتادم و دیدم به سویم میدوی
دستِ یاری چیست ؟ سودای غنیمت داشتی
خانه ای از جنس دلتنگی بنا کردم ولی
چون پرستوها به ترک خانه عادت داشتی
ای که ابرویت به خونریزی کمر بسته ست ، کاش
اندکی در مهربانی نیز همت داشتی
من که خاکستر شدم اما تو هنگام وداع
کاش قدری بر لبانت آه حسرت داشتی !
.
.
هرچند که در کوی تو مسکین و فقیریم
رخشنده و بخشنده چو خورشید منیریم
خاریم و طربناک تر از باد بهاریم
خاکیم و دلاویزتر از بوی عبیریم
از نعره مستانه ما چرخ پر آواست
جوشنده چو بحریم و خروشنده چو شیریم
از ساغر خونین شفق باده ننوشیم
وز سفره رنگین فلک لقمه نگیریم
بر خاطر ما گرد ملالی ننشیند
آیینه صبحیم و غباری نپذیریم
ما چشمه نوریم ، بتابیم و بخندیم
ما زنده عشقیم ، نمردیم و نمیریم
همصحبت ما باش که چون اشک سحرگاه
روشندل و صاحب اثر و پاک ضمیریم
از شوق تو بی تاب تر از باد صباییم
بی روی تو خاموش تر از مرغ اسیریم
آن کیست که مدهوش غزلهای رهی نیست ؟
جز حاسد مسکین که بر او خرده نگیریم …
.
.
دل داده ام بر باد ، بر هرچه بادا باد
مجنون تر از لیلی ، شیرین تر از فرهاد
ای عشق از آتش ، اصل و نسب داری
از تیره ی دودی ، از دودمان باد
آب از تو طوفان شد ، خاک از تو خاکستر
از بوی تو آتش ، در جان باد افتاد
هر قصر بی شیرین چون بیستون ویران
هر کوه بی فرهاد کاهی به دست باد
هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر ما را ، اندوه مادرزاد
از خاک ما در باد ، بوی تو می آید
تنها تو میمانی ، ما می رویم از یاد
.
.
نه به شاخ گل نه بر سرو چمن پبچیده ام
شاخه تاکم بگرد خویشتن پیچیده ام
گرچه خاموشم ولی آهم بگردون می رود
دود شمع کشته ام در انجمن پیچیده ام
میدهم مستی به دلها گر چه مستورم ز چشم
بوی آغوش بهارم در چمن پیچیده ام
جای دل در سینه صد پاره دارم آتشی
شعله را چون گل درون پیرهن پیچیده ام
نازک اندامی بود امشب در آغوشم رهی
همچو نیلوفر به شاخ نسترن پیچیده ام …
“رهی معیری”
.
.
خواستی تا گله از این غم جانکاه کنم
نفسی مانده مگر تا ز غمت آه کنم ؟
تو همانی که بنا بود کبوتر که شدم
سفری دور به همراه تو تا ماه کنم
امشب اما سر پرواز ندارم ، باید
دست احساس تو را از دل کوتاه کنم
خالی از عشقم و از عقل ، ببین آمده ام
سر پرشور تو را نیز پر از کاه کنم
باید امشب بروم بر سر یک بام بلند
شهر را از خطر چشم تو آگاه کنم !
.
.
کیستم من دردمند ناتوانی
اسیری ، خسته ای ، افسرده جانی
تذروی آِشیان بر باد رفته
به دام افتاده ای از یاد رفته
دلم بیمار و لب خاموش و رخ زرد
همه سوز و همه داغ و همه درد
بود آسان علاج درد بیمار
چو دل بیمار شد مشکل شود کار
نه دمسازی که با وی راز بگویم
نه یاری تا غم دل باز گویم
درین محفل چو من حسرت کشی نیست
به سوز سینه من آتشی نیست !
.
.
در کتاب چار فصل زندگی
صفحه ها پشت سرِ هم می روند
هر یک از این صفحه ها یک لحظه اند
لحظه ها با شادی و غم می روند
گریه دل را آبیاری می کند
خنده یعنی این که دل ها زنده است
زندگی ترکیب شادی با غم است
دوست می دارم من این پیوند را
گر چه می گویند شادی بهتر است
دوست دارم گریه با لبخند را …
“قیصر امین پور”
.
.
عشق از آغاز مشکل بود و آسانش گرفت
تا که در اوج بهاران برگریزانش گرفت
عمری از گندم نخورد و دانه دانه جمع کرد
عشق تو آتش شد و در خرمن جانش گرفت
ابرهای تیره را دید و دلش لرزید باز
فالی از دیوان افکار پریشانش گرفت
یاری اندر کس نمی بینم ، غزل را حفظ بود
تا به خود آمد ، دلش از دوست دارانش گرفت
پس تو را نوشید و دستت را فشرد و فکر کرد
خوب شد که شوکران از دست جانانش گرفت
چندگامی دور شد اما دلش جا مانده بود
آخرین ته مانده ی خود را به دندانش گرفت
داشت از دیدار چشمان تو بر می گشت که
“محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت …”
(زمزار)