(اشعار و دلنوشته های زیبا)
مسکینی و غریبی از حد گذشت ما را … (طبیب اصفهانی)
مسکینی و غریبی از حد گذشت ما را
بر ما اگر ببخشی وقت است وقت، یارا
چون ریختی بخواری خون مرا بزاری
بر تربتم گذاری کافی ست خون بها را
محمل نشین ناقه، ای ساربان بگو کیست؟
کز ناله می چکد خون در کاروان درارا
هر چند ما خموشیم ای چرخ بی مروت
حدی بود ستم را اندازه ای جفا را
بیگانه ز آشنایان گر گشته ام عجب نیست
بسیار آزمودم یاران آشنا را
ما و طبیب تا چند مخمور در خرابات
اعطوا لنا اخایا یا ایها السکارا