(شعر انتظار – دلنوشته های مهدوی)
باز هم جمعه شد و غصّه ی من تازه شده
درد ایـن بی خبری بـی حد و انـدازه شـده
باز هم جمعه شد و چشم به ره مانده شدم
بــاز از دوری تــو خــســتـه و درمـانـده شـدم
باز هم جمعه شد و از تو خبر نشنیدم
بـاز از بـی خـبـری هـای دلــــم نالــیدم
باز هم درد فراقـت کـمرم را خم کرد
باز دوری تو چشمان مرا پر نم کرد
باز هم جمعه شد و چشم به در منتظرم
شــایــد آورد صـبــا از مــه رویــت خــبــرم
( زمزار )