( دلنوشته ای برای امام زمان عج )
جانا دلم ز درد فراق تو کم نسوخت … (اوحدی مراغه ای)
جانا دلم ز درد فراق تو کم نسوخت
آخر چه شد که هيچ دلت بر دلم نسوخت؟
نزد تو نامه اي ننوشتم که سوز دل
صد بار نامه در کف من با قلم نسوخت
بر من گذر نکرد شبي کاشتياق تو
جان مرا به آتش ده گونه غم نسوخت
در روزگار حسن تو يک دل نشان که داد
کو لحظه لحظه خون نشد ودم به دم نسوخت
يکدم بنور روي تو چشمم نگه نکرد
کاندر ميان آن همه باران و نم نسوخت
شمع رخ تو از نظر من نشد نهان
تا رخت عقل و خرمن صبرم به هم نسوخت
گفتي در آتش غم خود سوختم ترا
خود آتش غم تو کرا اي صنم نسوخت؟
کو در جهان دلي که نگشت از غم تو زار؟
يا سينه اي کز آن سر زلف بخم نسوخت؟