( شعر زیبا و عارفانه )
در اين بيابان ز ناتوانى، فتادم از پا چنانكه دانى … (مشتاق اصفهانی)
مخوان ز ديرم، به كعبه زاهد، كه برده از كف، دل من آنجا
به ناله مطرب، به عشوه ساقى، به خنده ساغر، به گريه مينا
به عقل نازى، حكيم تا كى، به فكرت اين ره، نمىشود طى
به كنه دانش، خرد برد پى، اگر رسد خس، به قعر دريا
چو نيست بينش، به ديده دل، رخ ار نمايد، حقت چه حاصل
كه هست يكسان، به چشم كوران، چه نقش پنهان، چه آشكارا
چو نيست قدرت، به عيش و مستى، بساز اى دل به تنگدستى
چو قسمت اين شد، ز خوان هستى، دگر چه خيزد ز سعى بيجا
ربوده مهرى چو ذره تابم، از آفتابى در اضطرابم
كه گر فروغش به كوه تابد ز بىقرارى درآيد از پا
در اين بيابان ز ناتوانى، فتادم از پا چنانكه دانى
صبا پيامى ز مهربانى، ببر ز مجنون به سوى ليلى
همين نه مشتاقِ آرزويت، مدام گيرد سراغ كويت
تمام عالم به جستوجويت، به كعبه مؤمن به دير ترسا