( اشعار مناسبتی )
دل نوشته ها و متن های زیبا به مناسبت 12 بهمن
( عطیه ی الهی )
وقتی بهمن پنجاه و هفت رسید، روزها به شتاب از پی آمدند و فرصتی برای تیرگی باقی نگذاشتند؛ چنان که شب ها فانوس فریادهای «الله اکبر» بر بام سرنوشت این ملت، درخششی دو چندان یافت. هنوز بهمن به نیمه ی خود نرسیده بود که فرشته ی موعود انقلاب در آسان خدایی کشور بال گشود و عطر کلامش جان فرزندان ملت را حیات دوباره ای بخشید. امام آمد و انقلاب به لبخند پیروزی دل سپرد و دهه ی فجر، شکوه جاودانه اش به رخ طاغوتیان کشید. خداوند متعال با دست های روح اللهی خود به یاری ما آمد. خورشید در جشنی بی غروب بربام روشن جهان ایستاده بود و تولد جمهوری گل محمدی را، نظاره می کرد.
هلهله ی پیروزی در گوش خانه ها و خیابان ها پیچید و عطر گلاب و صلوات، جان عاشقان را سرمست کرد و صمیمی ترین فصل زندگی ما در بهمن آغاز شد و در سایه سار خورشیدی ترین مرد قرن با بارگاه تفضل و رحمت الهی راه یافتیم و جشن روشن آزادی را به برکت این عطیه ی الهی، به تماشا ایستادیم.
*
*
*
خوش آمدى «روح الله»!
مىآيد؛ بر بام بلند آرزو و به جستوجوى شهيدانى كه مسيرش را با خون خويش مطهر كردند.
خانههاى قلبمان، شانههاى مهربان او را مىجويند تا در سايه خورشيدىاش، طعم خوش آزادى را بچشند.
اگرچه سيه مستان شب، با خنجر ظلم، سپيداران باغ را سر بريدهاند، دست نوازش باغبانى چون روح خدا، نگاهى سبز را به درختان آرزوهاىمان باز مىگرداند.
خوش آمدى به وطن؛ پرسوختگان منتظرت، چشمانتظار دست نوازش تواند كه از بام بلند ديدار، بر خاطر مجروحشان بكشى، اى روح خدا!
*
*
*
طلوع فجر
اينك، برخيزيد اى شهيدان راه خدا؛ باغبان سبز عاطفه، براى دوباره روييدن دانه سرخ وجودتان، به ديدار آمده است. برخيزيد كه ذوالفقار عدالت، در دست فرزند على است! امروز، پرچم سه رنگ وطن، با نام سبز روح الله آغاز مىشود و با سپيدى صبح آزادى و سرخى خون عدالت خواهان، در مىآميزد تا بر قلّههاى رفيع شرافت و صداقت سرزمينمان برافراشته شود. مبارك باد طلوع فجر، در گلزار وطن.
آن روز، پرنده آهنين، حامل فرشتهاى بود كه بر فرودگاه چشمان منتظرانش مىنشست و جادهها، شاخه شاخه گل در مسيرش مىريختند تا باغبان بازگشته از سفر را استقبال كنند. گلها، اشارهاى سرخ بود براى رسيدن او به بهشت زهرا؛ آنجا كه جوانان عاشق، قطعه به قطعه عشق خود را با نام و تاريخ شهادت، بر مزار پاكشان امضا كرده بودند.
… و سرانجام، روح خدا بر بلنداى سخن خويش، اشتياق ديدار را به اوج تماشا رساند. آن روز، زنگ اول مدرسهاى بود كه استاد عشق با درس «اللّه اكبر»، تمام مسير را خلاصه مىكرد.
*
*
*
بهمن خونين جاويدان
نژاد هر تكبير، به خون و آگاهى مىرسد. وطن نيز با تكبيرهاى خونرنگ مردان، به حياتى دوباره رسيد. ما، از دلِ تكتكِ قصيدههاى قيام كرده، صداى خون را مىشنويم.
در رگهاى انقلاب ما، شعر ايستادگى جارى است. ميان اين نغمههاى بهشت زهرايى، شهيدان را مىشنويم كه زندهترين فريادهاى روزگارانند.
از نقطه شروع مقدس خونها پيدا بود كه قاعده ما بر پيروز شدن است.
شب رفت و سرود فجر، آهنگين است
از خون شهيد، فجر ما رنگين است
*
*
*
تو آمدى و بهار شد
آمدى، تا روزهايمان رنگ سربلندى بگيرد و دستهاىمان بوى لبخندهاى آشتى.
آمدى، تا پشت آن همه شبهاى طولانى، طعم روز را فراموش نكنيم و به زيارت آفتاب برويم.
آمدى، تا پيروزى، فانوس شبهاى بىچراغى ما باشد و لبخند، عطر خوش آزادىمان.
تو كه آمدى، زمستان در برفهاى ناتمامش آب شد و بهار، در سينههاى ما شكوفه زد.
*
*
*
درياى آزادى
خيابانها راه افتاده بودند تا رود شوند و به درياى آزادى بپيوندند.
آسمان بر شانههاى شهر آمده بود تا حس آسمانى بودن، در پرندهها فراگير شود. پرندهها، عطر پرواز را بر ديوارهاى نقش بسته به خون مىنوشتند. انسان، از سايههايش فاصله مىگرفت تا آرمان شهر را بيافريند؛ در روزهايى كه بهار به سرنوشت زمستانى زمين فكر مىكرد.
مردى كه شبمان را به روز رساند
آن روز، تمام دنيا به فرودگاه مهرآباد ختم مىشد. انگار دنيا مىخواست دوباره متولد شود! قدم كه بر پلههاى آمدن گذاشتى، پرواز بر شانههاى ما نشست و عطر لبخندهاى ما، درختان را از پشت ديوارهاى برفى صدا زد.
درختان، سر از پشت زمستان برآوردند و شكوفهها، به بهار لبخند زدند تا زمستان، بودن خويش را فراموش كند. با هر قطره خونى، شكوفه سيبى به زندگى لبخند زد و بهار، به باغچهها رسيد.
كسى آمد تا جهان را تقسيم كند. كسى آمد، تا آينهها را تقسيم كند و شب را به روز برساند و چراغهاى اميد را در دل همه شبهاى تنهايى روشن كند. كسى آمد كه چشمهايش روشنى دلهايمان بود.
*
*
*
لبخند لحظهها
باد، به يك بار تقويم سرنوشت را به هم زد. لحظهها در سكوت مظلوميتشان لبخند زدند و بلوغ پنجرههاى سبز باغ را جشن گرفتند.
دقيقههاى نوجوان انقلاب، قسم ياد كردند تا روزهاى خاكسترى دنيا را به ابديت بسپارند.
سوگند خوردند كه روى پاى غيرتشان بايستند و طاغوت و استكبار را عزادار باور پليدشان كنند.
سوگند خوردند كه داغهاى كمرشكن و زخمهاى بىمرهم را التيام بخشند، مشق همت و اتحاد را در مسير ماه جارى كنند و از خُم ولايت، سيراب گردند. سوگند خوردند تا باورهاشان بيمه نشده، بىگدار به آب نزنند.
سوگند خوردند تا در سايه ايمان شعلهور و رهبرشان، تكليف تمام شمعهاى زمانه را روشن كنند.
*
*
*
با كولهبارى از نفسهاى سپيد
صبح، با كولهبارى از نفسهاى سپيد، دميد. ستارهها، پنهان شدند و خورشيد، سوار بر سرير شعر، ظهور كرد.
باران، دامن گلهاى نوشكفته وجود را تكان داد و سبد سعادت را به دستشان هديه كرد.
ضريب نفسهاى صبح، با ضربان قلب عالم درآميخت و فرياد زد… .
طنين زلال حقيقت
تو آمدى.
تو آمدى، تا طنين حقيقت، از برجهاى سر به فلك كشيده تاريخ، به گوش برسد.
تو آمدى، تا «جاء الحق و زهق الباطل»، دوباره ترجمه شود.
تو آمدى، تا هيبت كاغذى سر سپردگان طاغوت، در جهنمى از آتش، خاكستر شود.
*
*
*
بهار در زمستان
برف میآمد؛ امّا این بار عید بود؛ سرما معنا نداشت، وقتی رگهای ما از خونی تازهتر و هوایی پاکتر سرشار میشد. شب از خاک صبح پای میکشید و صبح، مهربانتر میآمد. خدا با ما به چلهنشینی آمده بود و در نفسهایمان جاری بود؛ روزهای خدا بود.
ما بهار را در زمستان تکثیر کردیم. صدای بال پرستو میآمد و آهنگ ملکوتی بهار … عشق، بالهای خود را ده روز نورانی بر این سرزمین کشید و صبح روز دهم، ما آغاز شدیم. دنیا سپید شد، فصل بهار آمد و ما خنده زنان، هوای دلگیر خانه را بیرون دادیم، دشتهای استغنا به روی دلهای مشتاق گشوده شد و زمزمه عاشقان آزادی کوهها و دشتها را فرا گرفت. عالم پیر، جوان شد و در هر سوی زمین نوای روشنی پیچید. پرچمهایی که افراشته میشدند، ریشه در خون هزاران کبوتر سر بریده داشت. که پرواز را یاد ما دادند. دشت سبز پر از شقایق، به روی ما لبخند زد. معجزه «بهار در زمستان» را باور کردیم و به تمام زیباییهایش لبخند زدیم. بهارِ آزادی، بهار عشق، بهار تازه شدن، و بهار انقلاب، در جانهای خستهمان روحی تازه دمید.
*
*
*
نویدبخش آزادی
هر چند تأخیر داشت؛ امّا میآمد!
میآمد، از پسِ سالها انتظار تا در زمستان، بهار «صلوات» را بر لبها بنشاند! میآمد تا با التجا به تبار معصومش علیهالسلام ، نویدبخشِ استقرار احکام الهی شود! میآمد تا لبخندهای خاموش را به روشنی «آزادی» فرا بخواند!
میآمد تا برای واپسین روزِ «انتظار»، «احترام به طلوع خورشید» را به امّت خویش بیاموزد! میآمد تا نگاه پیر و جوان را به گلدستههای نیایش، آشنا کند!
میآمد تا مفهوم «استقلال و آزادی» را در مکتب «جمهوری اسلامی» معنا کند!
میآمد تا مکتب «شهادت» را به نقطه نقطه این جهان عصیان زده، بشناساند!
میآمد تا از اقیانوس «فقه آل اللّه علیهالسلام » جویباری به مردابهای خود باوری بگشاید!
میآمد تا اولین «بزرگراه انتظار» را در جهان، به نام نامیِ «حضرت ولی عصر(عج)» افتتاح نماید!
میآمد تا پرده از چهره «نفاق و استکبار» توأمان بردارد!
میآمد تا نگاه دوربینهای جهان را به «قلب تپنده جهان اسلام» معطوف کند!
میآمد تا نامش، عطر صلوات بر پیامبر رحمت صلیاللهعلیهوآله را در فضای دلها بپراکند
میآمد تا دلها با چهره زیبا و روحانیاش الفت بگیرند و نامش را هم وزن «تکبیر»، بر زبان بیاورند! میآمد تا کفّار به عظمت «اسلام» ایمان بیاورند و به نام و مرام «رهبرانش» احترام بگذارند!
میآمد تا نوای مظلومیّتِ «تشیّع» را بر بام جهان، به فریاد عزّت و آزادگی بدل کند!
میآمد تا بشارتی بر ظهورِ «فرزند راستین عدالت» منجی شب زدگان جهان، «حضرت حجة بن الحسن عسکری(عج)» باشد! و با پشتیبانی حضرت، تمام ظواهر استکبار و قدرت پوشالیاش را به تمسخر گیرد!
میآمد تا از ایران تا لبنان، از لبنان تا بوسنی، از بوسنی تا اریتره و یمن و افغانستان، … احیاگر تعالیم ناب نبوی صلیاللهعلیهوآله در اندیشههای زلال علوی علیهالسلام باشد!
میآمد تا فریاد مظلومیّت «نهج البلاغه» را، و زلال نیایشهای «صحیفه» را، همراه با عظمت آسمانیِ کلام وحی «قرآن»، به گوش تمام جهانیان برساند!
میآمد تا فراخوان و همایش «وحدت اسلامی» را با درایت «موسوی»اش، رهبری کند!
میآمد تا نام «روح اللّه موسوی الخمینی» را تاریخ جهان، برای همیشه به حافظه بسپارد!
روح ملکوتیاش قرین درود و سلام باد و راه گرانسنگش، آلوده به ناراستیها مباد!