(دلنوشته)
اول ماه است و نان در خانه نیست … (محمدرضا یعقوبی)
یاد دارم یک غروب سرد سرد
می گذشت از توی کوچه دوره گرد:
دوره گردم ، کهنه قالی می خرم
دست دوم جنس عالی می خرم
گر نداری کوزه خالی می خرم
کاسه و ظرف سفالی می خرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی زد و بغضش شکست
اول ماه است و نان در خانه نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟!
بوی نان تازه هوش از ما ربود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
چهره اش دیدم که لک برداشته
دست خوش رنگش ترک برداشته
سوختم دیدم که بابا پیر بود
بدتر از این خواهرم دلگیر بود
مشکل ما درد نان تنها نبود
حتم دارم که خدا آنجا نبود!!!
باز آواز درشت دوره گرد
پرده اندیشه ام را پاره کرد
دوره گردم ، کهنه قالی می خرم
دست دوم جنس عالی می خرم
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت: آقا، سفره خالی می خرید!!!