( شعر زیبا )
غنچه خندید ولی باغ به این خنده گریست … (صحرایی)
غنچه خندید ولی باغ به این خنده گریست
غنچه آنروز ندانست که این گریه ز چیست
باغبان آمد و یک یک همه گلها را چید
باغ عریان شد و دیدند که از گل خالیست
باغ پرسید چه سودی بری از چیدن گل؟
گفت پژمردگی اش را نتوانم نگریست
گریه ی باغ از آن بود که او میدانست
غنچه گر گل بشود هستی او گردد نیست
رسم تقدیر چنین است و چنان خواهد بود
می رود عمر ولی خنده به لب باید زیست