( دلنوشته هایی عاشقانه )
نه باک از دشمنان باشد، نه بيم از آسمان ما را
خداوندا، نگه دار از بلاي دوستان ما را
*
از محبت نيست، گر با غير، آن بدخو نشست
تا مرا از رشک سوزد، در کنار او نشست
*
اي که پس از هلاک من، پاي نهي به خاک من
از دل خاک بشنوي، ناله دردناک من
*
نفسي يار من زار نگشتي و گذشت
مردم و بر سر خاکم نگذشتي و گذشت
*
از نگاهي، مي نشيند بر دل نازک غبار
خاطر آئينه را، آهي مکدر ميکند!
*
خموش باش، گرت پند ميدهد عاقل
جواب مردم ديوانه را، نبايد داد!
*
محبت، آتشي کاشانه سوز است
دهد گرمي، وليکن خانه سوز است
*
نيايدم گله از خوي اين و آن کردن
در آتش از دل خويشم، چه ميتوان کردن؟
*
گر فلک نشناخت قدر ما، رهي عيبش مکن
ابله، ارزان مي فروشد گوهر ناياب را
*
لاله روئي نيست تا در پاي او سوزم، رهي
ورنه، جاي دل درون سينه من آتشي است
*
خيال روي ترا، ميبرم به خانه خويش
چو بلبلي، که برد بآشيانه خويش
*
هما، به کلبه ويران ما، نمي آيد
به آشيان فقيران، هما نمي آيد!
*
هاي هاي گريه در پاي توام آمد بياد
هر کجا شاخ گلي بر طرف جوئي يافتم
*
با غير گذشت و سوخت جانم از رشک
اي آه دل شکسته، کو تأثيرت؟
*
با لبت پيمانه هر شب نو کند پيمان عشق
بوسه يي زان لعل نوشين، روزي ما کي کند؟
*
تسکين ندهد شاهد و ساقي دل ما را
مشکل که قدح چاره کند، مشکل ما را
*
خيال روي تو را، ميبرم به خانه خويش
چو بلبلي، که برد گل به آشيانه خويش
*
کامم اگر نمي دهي، تيغ بکش مرا بکش
چند به وعده خوش کنم، جان به لب رسيده را؟
*
ز عمر اگر طلبي بهره، عشق ورز اي دوست
که زندگاني بي عشق، زندگاني نيست
*
در دوستي چو شمع، ز جانم دريغ نيست
سرگرم دوستانم و با خويش دشمنم
*
لاله رويي نيست تا در پاي او سوزم، رهي
ورنه، جاي دل درون سينه من آتشي است
*
تا کي به بزم غير، بدان روي آتشين؟
بنشيني و به آتش حسرت نشانيم
*
درون اشک من افتاد، نقش اندامش
به خنده گفت: که نيلوفري ز آب دميد
*
محبت آتشي کاشانه سوز است
دهد گرمي، وليکن خانه سوز است
*
ياري که داد بر باد، آرام و طاقتم را
اي واي اگر نداند، قدر محبتم را
*
دلم چو خاطر دانا به صبح بگشايد
که صبحگاه نشاني است از بناگوشت
*
برون نمي رود از خاطرم، خيال وصالت
اگرچه نيست وصالي، ولي خوشم به خيالت
*
به لبت، کز مي نوشين هوس انگيزترست
کز غمت، باده ز خوناب جگر مينوشم
*
چرا آتش زدي در خانه ما؟
رهي را با نگاهي مي توان سوخت
*
از توبه من، باده روشن گله دارد
امشب لب ساغر ز لب من گله دارد
*
عشق روزافزون من از بيوفائي هاي توست
مي گريزم گر به من، يک دم وفاداري کني
*
در چنين عهدي که نزديکان ز هم دوري کنند
ياري غم بين، که از من يک نفس هم دور نيست
*
ديشب به تو افسانه دل گفتم و رفتم
وز خوي تو، چون موي تو، آشفتم و رفتم
*
بوي آغوش تو را از نفس گل شنوم
گل نورسته مگر دوش در آغوش تو بود؟
*
رفتم از کوي تو چون بوي تو، همراه نسيم
اين گلستان به خس و خار چمن ارزاني
*
هنوز گردش چشمي نبرده از هوشت
که ياد خويش هم از دل شود فراموشت
*
از بس که بدي ديده ام از اين مردم
وحشت کنم از مردمک ديده خويش
*
عشق آموز، اگر گنج سعادت خواهي
دل خالي ز محبت، صدف بي گهر است
*
گر به کار عشق پردازد رهي عيبش مکن
زان که غير از عاشقي، کاري نمي آيد از او