( اشعار روز جمعه )
بیا که بیتو جهان، از گلایه لبریز است … (هوروش نوابی)
بیا که بیتو جهان، از گلایه لبریز است
بهار، بیتو به رنگ غروب پاییز است
بیا که فاجعه میبارد از زمین و زمان
ز اشک و خون، دل یارانِ حق، گهر ریز است
بیا! به گوش دل ما سرودِ مهر بخوان
بیا که صحبت عشّاق، بس دلانگیز است
بیا! جهان زِ وجود شهید، رنگین شد
بیا که ناله انسان، گلایهآمیز است
بیا که مردم دنیا در انتظار تواند
در آرزوی وصال تو، بیقرار تواند
بیا که پیش تو از روزگار، شکوه کنیم
ز درد و رنج برون از شمار، شکوه کنیم
ازین خزان غمافزا، ازین شبان سیاه
ز سستعهدی فصل بهار، شکوه کنیم
ز سوز و درد دل بیقرار، شکوه کنیم
بیا که نور بگیریم از فروغ خد
ز تیرهفامی این شام تار، شکوه کنیم
تو ای صلابت ایمان! تو ای نشانه نور!
بیا که در بر پروردگار، شکوه کنیم
بیا که مردم دنیا در انتظار تواند
در آرزوی وصال تو بیقرار تواند
بیا و چهره شب را ستارهباران کن
بهار و غنچه و گل را به شهر، مهمان کن
به زردرویی گلهای پرشکسته نگر
فضای خاطر افسرده را گلستان کن
گرفته ظلمت شب، ره به کلبههای حزین
بیا! ز پرتو خود کلبه را چراغان کن
ز سنگ فتنه بییاوران کافرکیش
شکست شیشه دلها؛ بیا و احسان کن
بپا شده است خدا را قیامتی ز گناه
بیا و گوشه چشمی به حقپرستان کن
بیا که مردم دنیا در انتظار تواند
در آرزوی وصال تو بیقرار تواند
شنیدهام که تو از راه دور میآیی
پی رهایی خلقِ صبور میآیی
عبور میکنی از راههای صعب زمین
ز جادههای بدون عبور میآیی
سوی ظلمت خاموش راهیان حیات،
به کف گرفته طبقهای نور، میآیی
چراغ عدل به دست تو میشود روشن
چو گل شکفته ز درک حضور میآیی
اگرچه قامت تو تا به کهکشان خداست
تو شاد و خنده به لب، بیغرور میآیی
بیا که مردم دنیا در انتظار تواند
در آرزوی وصال تو بیقرار تواند