داود بهرامی

غزل هایی زیبا از داود بهرامی کرکوندی (سری 2)

(اشعار و سروده های شعرای معاصر شهر کرکوند)

غزل هایی زیبا از داود بهرامی کرکوندی … (سری 2)

عیش و نوشی است مرا که پایان نپذیرد
به کنج سینه دلی دارم  که سامان نپذیرد

چشم بیدار من ،  روز  و شب خواب ندارد
خواهشیْ، اَست چو او را که جانان نپذیرد

صبح  و شب کنج خرابات به او مشغولم
کاخ تنهایی من شاه و نگهبان نپذیرد

سر  سودایی من ،  به  تنم  تاب  ندارد
مرد آزاد و جوانمرد، بند و زندان نپذیرد

تن  فرسوده  من  طالب و  بازار ندارد
چینی بشکسته که دیگر زر رخشان نپذیرد

لب خندان  من از عیش و طرب  نیست
دلبر خوش مشربم ، چشم گریان نپذیرد

آشکارا  سخن  از  میل  وصالش  گفتم
او چو رسوا طلبد ، مخفی و پنهان نپذیرد

به شکم سنگ ببستم، نشود پر به خطا
شکم سیر که دیگر مرغ بریان نپذیرد

ز قناعت شده ام شاه  در  این کاخ خراب
یار از بخت بد ایندم، شه و سلطان نپذیرد

*

*

*
هنگام جدایی چو رسد سخت پریشم
ماتم زده دل،  غمزده از کرده خویشم

گر چه کنم از یار نهان حالت زارم
اما به تمنای وجودش، دلِ ریشم

آتش زده جان را همه ی عمر دمادم
جانا چه کنم بی گل رویش همه هیچم

چون میل چمن کرد ببردُ از دل من صبر
آن آهوی مُشکین که ز بویش رفته هوشم

چون دیده نازش خمار است به خواهش
رسوا منم از نوش مداوم، که در آن سخت بکوشم

آن بلبل خوش صوت چو سر میدهد آواز
از پای به سر،  جانانه سراسر همه گوشم

از لب چو شکر ریزد آن طوطی خوشکام
شهد شکرینش زند آتش، به ته مانده کیشم

غافل شدم از  یار گرانمایه، به یک چشم
دزدید دلش را رقیبی که عمری زده نیشم

*

*

*
از عشق تهی نگردی ای دل
آخر به سرم چه کردی ای دل

طاقت به فراغ من ندارم
گر نشکنتت نه مردی ای دل

زلفش همه عمر شد کمندم
بر خال لبش تو بندی ای دل

لعل لب مست او شرابم
بی رنگ رخش تو زردی ای دل

گر جور و جفا کرده به من کرد
از چه تو چنین بدردی ای دل

خواهم که رود ز یاد، آن جفاکار
آخر تو چرا  رضا نگردی ای دل
*

*

*
خدای من ترانه ام، چه رنگ خون گرفته است
غزل که نیست مقتل است، تب جنون گرفته است

خدای من چه کرده ای  به حال این دل نزار
که اینچنین در آتش است، غمی فزون گرفته است

خدای من دل سیاه مردمت، سپید کرده روی قیر
زمین پیر و خسته ات، چه بوی خون گرفته است

خدای من دگر محبتی ، به سینه ها نمانده است
گمان کنم که مُلکِ دل، سحر و فسون گرفته است

خدای من دگر گلی به سان لاله، سرخ نیست
مجال مرغ عشق را، جغد بدشگون گرفته است

خدای من دگر کسی، نکند بیستون ز عشق
به جای مهر سینه ها ، کینه درون گرفته است

خدای من سپاه غم،  شبیه خون زده به من
ز بی وفایی جهان،  دلم کنون گرفته است

خدای من چه دیر شد،  رسان تو مرد قصه را
ز  یاد هر شبش دلم،  کمی سکون گرفته است

*

*

*

دستم خالی، ذهنم تهی ولی دلم پراست
شاید که این همان شروع تبلور است

بغضی که این روزها گلویم گرفته است
گر بشکند،  عبور از جهان پر تکثر است

عمری است بی نماز دم از توحید میزنیم
افسوس که این، خود  اوج تکبر است

اینک برفته اند دوستان نیک از کنار ما
شیطان نفس من و تو چه با تبحر است

انگار خو گرفته ام به این واژگان تلخ
زندان روح خسته من چه پر تاثر است

دنیا دگر به نیم جوی نیرزد پیش چشم من
اینک به نیم شد عمر من و وقت تفکر است

عمری تباه نموده ام در فکر زور و زر
حافظ کجایی که وقت،  وقت تفاُل است

*

*

*

داود بهرامی

( زمزار )

Check Also

عکس نوشته هایی زیبا برای امام زمان (عج)

آخر ای عشق به دادم نرسیدن تا کی

( دلنوشته های مهدوی ) تا کی … شعر از محمد کشاورز آخر ای عشق …