( غزل زیبا )
هنوز دیده به دیدارت، آرزومند است (سعدی شیرازی)
شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق، دربند است
بگفتم از غم دل، راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالای دوست، مانند است
پیام من که رساند به یار مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوند است
قسم به جان تو خوردن، طریق عزت نیست
به خاکپای تو که آن هم عظیم سوگند است
که با شکستن پیمان و برگرفتن دل
هنوز دیده به دیدارت، آرزومند است
بیا که بر سر کویت، بساط چهره ماست
به جای خاک که در زیر پایت افکندست
خیال روی تو میخ امید بنشاندست
بلای عشق تو بنیاد صبر برکندست
عجب در آنکه تو مجموع و گر قیاس کنی
به زیر هر خم مویت دلی پراکندست
اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی
گمان برند که پیراهنت گلآکندست
ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دستها که ز دست تو بر خداوندست
فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست
بیا و بر دل من بین که کوه الوند است
ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
گمان برند که سعدی ز دوست خرسند است