(متن زیبا)
آدم هایی را می شناسم و می شناسیم که سالی یک بار دوستانشان را مانند وسایل خانه عوض می کنند.
عکس های این چند سال شان را که مرور کنی هر بار عده ای آدم را در کنارشان می بینی. و جالب اینجاست که این آدم ها هربار هم از عشق به این دوستان گفته اند و این که چقدر از حضورشان خوشحالند و خدا را شکر که این دوستان هستند.
بر عکس آن چه شاید ما فکر کنیم، این آدم ها آدم های تنهایی هستند. آدم های بی هویت و ریشه ای هستند. آدم های ترحم برانگیزی هستند که نمی توانند بفهمند داشتن یک دوست قدیمی و دوستی طولانی چه کیفی دارد. این ها آدم هایی هستند که دوستی و دوست داشتن را بلد نیستند.
اینها بهتر است به جای عوض کردن مدام حلقه ی دوستان، خودشان را عوض کنند. اخلاق ها و رفتارها شان را این آدم ها باید کمی بزرگ شوند وعاقل، ایضا!
*
*
*
*
این هوا را می بینید؟
نه سرد بودنش معلوم است نه گرم بودنش…
آدم میماند لباس های گرمش را از ته کمد بیرون بکشد
یا با همان لباس های تابستانی اش سر کند…
نتیجه ی این بلاتکلیفی هم چیزی جز سرما خوردگی های وحشتناک نیست…
دوست داشتن های ما هم چیزی شده شبیه این حالِ بلاتکلیف هوای پاییزی.
نه درست و حسابی میمانیم
نه مثل آدم از زندگی شان میرویم.
نه عاشقیم نه دوستِ صمیمی،
یک “بلاتکلیفیم”
یک “دوستِ معمولی”…
حالا نتیجه ی این دوست داشتن های بلاتکلیف چه باشد
خدا میداند…
*
*
*
*
کسی را از خوب بودن خسته نکنیم
خدا نکند انسانی از خوب بودنش خسته بشود،
خدا نکند آدمی بشود که مهربانیش هربار نگران و آزرده خاطرش کرده،
چرا که آن وقت است که می ماند بلاتکلیف،
نه بد بودن را بلد است و نه توان خوب ماندنش است.
آن وقت است که میگریزد؟
هجرت از دنیای آدم ها به خلوتی که درونش پوچ پوچ است،
سکوتی که قالبش تنهایی است که خودخواسته نبوده، که لذت بخش نیست…
آدم ها را از خوب بودنشان خسته نکنیم …
*
*
*
*
در زندگی یاد گرفتم:
با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش
خوشبخت زندگی کند.
با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد
و روحم را تباه می کند.
از حسود دوری کنم چون اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم
باز از من بیزار خواهد بود.
تنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم
و سه چیز را هرگز فراموش نمیکنم:
1) به همه نمی توانم کمک کنم.
2)همه چیز را نمی توانم عوض کنم
3) همه مرا دوست نخواهند داشت……….!
و تو قبل از این که بخواهی در مورد من و زندگی من قضاوت کنی؛
کفش های من را بپوش و از خیابان هایی گذر کن که من گذر کردم
اشکهایی را بریز که من ریختم
سالهایی را بگذران که من گذراندم
روی سنگهایی بلغز که من لغزیدم
دوباره و دوباره برخیز و مجددا در همان راه سخت قدم
بــــــزن
*
*
*
*
آدمها ذرّه ذرّه محو میشوند، آرام.. بی صدا.. و تدریجی
همان آدمهایی که هر از گاهی پیغام کوچکی برایت میفرستند،
بی هیچ انتظار جوابی،
فقط برایِ آنکه بگویند هنوز هستند؛
برای آنکه بگویند هنوز هستی و هنوز برای آنها مهم ترینی..
همان آدمهایی که روزِ تولد تو یادشان نمیرود
همانهایی که فراموش میکنند که تو هر روزخدا آنها را فراموش کرده ای
همانهایی که برایت بهترین آرزوها را دارند
و میدانند در آرزوهای بزرگِ تو کوچکترین جایی ندارند ..
همان آدمهایی که همین گوشه کنارها هستند
برای وقتی که دل تو پر درد میشود و چشمان تو پر اشک
که ناگهان از هیچ کجا پیدای شان میشود،
در آغوشت میگیرند و میگذراند غمِ دنیا را رویِ شانههای شان خالی کنی
همانهایی که لحظهای پس از آرامشت،
در هیچ کجای دنیای تو گم میشوند و تو هرگز نمیبینی،
سینه ی سنگین از غمِ دنیا را با خود به کجا میبرند..
همان آدمهایی که
آنقدر در ندیدن شان غرق شدهای که
نابود شدن لحظههایشان را و لحظه لحظه نابود شدن شان را در کنار خودت نمیبینی…
همانهایی که در خاموشیِ غم انگیز خود،
از صمیمِ قلب به جایِ چشمان تو میگریند،
روزی که بفهمی چقدر برای همه چیز دیر شده است …
*
*
*