( زمستان نزدیک است … )
اشعار کوتاه پیامکی درباره برف و سرما
به هوا در نگر که لشکر برف
چون کند اندر او همی پرواز
راست همچون کبوتران سپید
راه گم کردگان زهیبت باز …
( آغاجی بخارایی )
*
*
زمین دلمرده، سقفِ آسمان کوتاه- غبارآلوده مهر و ماه- زمستان است!
( مهدی اخوان ثالث )
*
*
بیایید ای کبوترهای دلخواه!
بدن کافورگون پاها چون شنگرف
بپرید از فراز بام و ناگاه
به گرد من فرود آیید چون برف
ابر کافوربیز و سیمافشان
( ملکالشعرای بهار )
*
*
به سان یکی زنگی حامله
شکم کرده هنگام زادن گران
جز این ابر و جز مادر زال زر
نزادند چونین پسر مادران
همی آمدند از هوا خرد خرد
چو پنبه سپید اندر آن دختران …
( منوچهری دامغانی )
*
*
در سخا بفزود عالم زآن که بر جای مطر
خردۀ سیم است اکنون ریزش ابر مطیر
حوض بین چون جامهباف آمد زجولاهی باد
ابر بین، چون پنبهزن شد بر کمان ز مهریر
( اثیرالدین اخسیکتی )
*
*
لحاف کهنۀ زال فلک شکافته شد
و پنبه کوچه و بازار شهر را پر کرد
و دشت اکنون سرد و غریب و خاموش است
آهای، لحاف پارهی خود را به بام ما متکان!
( فریدون مشیری )
*
*
برف نو! برف نو! سلام، سلام
بنشین، خوش نشستهای بر بام
پاکی آوردی ای امید سپید!
همه آلودگیست این ایام
( احمد شاملو (بامداد) )
*
*
امسال گرامی است بسی آمدن او
آن شاخ پر از برف تو گویی ز ره ناز
کرده است عیان سیم بری ساعد و بازو
پوشیده به تن سرو یکی پیرهن از سیم
چون پیرهن دخترکان تا سر زانو
منقار چو در برف زند زاغ، تو گویی
کز شیر بیالوده دو لب بچه هندو …
( فریدون مشیری )
*
*
*
*
برف می بارد
برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
کوهها خاموش
درهها دلتنگ
راهها چشمانتظار کاروانی با صدای زنگ …
( سیاوش کسرایی )
*
*
در این پولکافشان
جهان، ناگهان، بارِ دیگر جوان است:
چه اندوه اگر میگذارد مرا همچنان پیر؟
چه برفی!
چه برفی!
چه پاکیزه آرامشی، با چه ژرفای ژرفی!
( اسماعیل خویی )
*
*
سعدی میگوید:
چو کوهی سفیدش سر از برف موی
روان آبش از برف پیری به روی
یا این بیت معروف از صائب تبریزی:
مخند ای نوجوان زنهار بر موی سپید ما
که این برف پریشان بر سر هر بام میبارد
در روزگار ما احمد شاملو (بامداد) با زبانی فاخر و استوار از بارش برف پیری سخن گفته است:
نه، این برف را
دیگر سر باز ایستادن نیست.
برفی که بر ابروی و به موی ما مینشیند
تا در آستانه آئینه چنان در خویشتن نظر کنیم
که به وحشت
از بلند فریادوار گداری
به اعماق مغاک نظر بردوزی.
احمد شاملو (بامداد)
*
پشت شیشه برف میبارد
در سکوت سینهام دستی
دانه اندوه میکارد
مو سپید آخر شدی ای برف
تا سرانجامم چنین دیدی
در دلم باریدی …
ای افسوس بر سر گورم نباریدی …
( فروغ فرخزاد )
*
*
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان،
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین،
درختان اسکلتهای بلورآجین.
زمین دلمرده، سقفِ آسمان کوتاه،
غبارآلوده مهر و ماه،
زمستان است!
( مهدی اخوان ثالث )
*
*
هوا سرد است و برف آهسته بارد
زابری ساکت و خاکستری رنگ…
خروشد باد و بارد همچنان برف
زسقف کلبهی بیروزن شب
شب طوفانی سرد زمستان
زمستان سیاه مرگمرکب …
( مهدی اخوان ثالث )
*
*
زیر پایم برفهای پاک و دوشیزه
قژقژی خوش داشت
پام بذر نقش بکرش را
هر قدم در برفها می کاشت
چند گامی بازگشتم
برف میبارید…
جای پاها تازه بود اما
برف میبارید
باز میگشتم
برف میبارید
جای پاها دیده میشد، لیک
برف میبارید
باز میگشتم
برف میبارید
جای پاها باز هم گویی
دیده میشد لیک
برف میبارید
برف میبارید، میبارید، میبارید.
جای پاهای مرا هم برف پوشاندهست.
*
*
هرگز کسی نداد بدین سان نشان برف
گویی که لقمهایست زمین در دهان برف…
سیلاب ظلم او در و دیوار میکند
خود رسم عدل نیست مگر در جهان برف؟
گرچه سپید کرد همه خان و مان ما
یا رب سیاه باد همه خان و مان برف!
وقتی چنین نشاط کسی را مسلم است
کاسباب عیش دارد، اندر زمان برف
هم نان و گوشت دارد و هم هیزم و شراب
هم مطربی که بر زندش داستان برف…
نه همچو من که هر نفسش باد زمهریر
پیغامهای سرد دهد بر زبان برف
دلتنگ و بینوا چو بطان بر کنار آب
خلقی نشستهایم، کران تا کران برف
گر قوتم بدی ز پی قرص آفتاب
بر بام چرخ رفتمی از نردبان برف!
( کمال الدین اسماعیل )
*
*
برفی افتاد پاک و روشن لیک
روز ما جمله تیره کرد و تباه
من از این برف قصهای دارم
قصهای غم فزای و شادی کاه
دوش چون برف بر زمین افتاد
بر شد از خانه بانگ واویلاه
کودکان جمله در خروش و نفیر
هر یک اندر عزای کفش و کلاه
من زخجلت فکنده سر در پیش
که چه بود این بلیۀ ناگاه؟
روز من شد سیه زبرف سپید
وز کفم شد برون سپید و سیاه …
شوخطبعی در برابر سوز سرما
( ملک الشعرای بهار )
*
*
آخ عجب سرماست امشب، ای ننه!
ما که میمیریم در هذالسنه
تو نگفتی میکنیم امشب الو؟
تو نگفتی میخوریم امشب پلو؟
نه پلو دیدیم امشب نه چلو
سخت افتادیم اندر منگنه …
( شوریده شیرازی )
*
*
برف هی از پس برف است که ریزد زهوا
ابر هی از پس ابر است که خیزد به کمک
کوچۀ شهر شد از باران چون لجۀ نیل
دامن دشت شد از برف چو دریای نمک…
با خدا گوی که گرمای جهنم به کجاست؟
از بهشت تو گذشتیم ببرمان به درک!
ماه را دست شنا نیست وگرنه هر دم
به زمین میزدی از طارم گردون پشتک!
( بهار )
*
*
توی این برف چه خوب است شکار، آی گفتی!
گردش اندر ده ما، اونور غار، آی گفتی!
ران آهویی و سیخی و کباب و دم و دود
اسکی و ویسکی و آجیل آچار، آی گفتی!
ویسکی و کتلت و کنیاک فراوان خوردن
یله دادن به سر و سینه یار، آی گفتی
به به ای برف، چه خوبی، چه ملوسی، ماهی
زینت محفل مایی تو، ببار، آی گفتی!
سپس شاعر از زبان فقرا با برف حرف میزند:
توی این برف چه خوب است الو، آی گفتی!
یک بغل، نصف بغل، هیزم مو، آی گفتی
زیر یک سقف، ولو بی در و پیکر، جایی
تا در این برف نباشیم ولو، آی گفتی!
مشت مالی سر حمامی و بعدش کرسی
یک شب اندر همه عمر ولو، آی گفتی!
( محمدعلی افراشته )
*
*
صد نفر برهنه و گرسنه، غارت گشته
سه نفر گرم به یغما و چپو، آی گفتی!
زحمت کار زما، راحتی از آن حشرات
کشت از ما و از آن عده درو، آی گفتی
مادری زاده مرا مثل تو، ای خفته به ناز
میرسد نوبت ما، غره مشو، آی گفتی!
وه چه غولی، چه مهیبی، چه بلایی ای برف
قاتل رنجبرانی تو، برو، آی گفتی!
*
*