( شعر عاشقانه )
همره دیرین … الیار (جبار محمدی)
بیگانه مپندارم؛ ای همرهِ دیرینم!
فرهاد تواَم من؛ تو، همچون گلِ شیرینم
با دسته گلِ عشقی، بر پای تو بنشینم
تا گَرد ره از رویت، با حوصله بر چینم
پس با گلِ لبخندی، یک لحظه نگاهم کن
آسوده زِ آهم کن
از خانه به دور افکن، سنگ درِ ظلمت را
دوری مگزین از من، بشکن پرِ غربت را
آیینه ی جانم کن، آیین محبّت را
با این دلِ رنجورم، وا کن سرِ صحبت را
تزویر شبِ غم را، برچین و پگاهم کن
روشن دلِ راهم کن
یعقوبِ منی؛ من هم، چون یوسفِ کنعانم
در چاهِ غم اندازد، بی نام تو شیطانم
در رسم وفاداری، من بر سر پیمانم
بی روی تو یک دم هم، آسوده نمی مانم
برخیز و به دلجویی،آسوده زِ چاهم کن
در هاله ی ماهم کن
برچسب هااشعار الیار اشعار الیار (جبار محمدی) الیار الیار (جبار محمدی) بیگانه مپندارم؛ ای همرهِ دیرینم! دلنوشته شعر شعر عاشقانه همره دیرین