(شعر زیبا و عارفانه درباره بندگی)
بنده ام هنوز … نیلوفر شادمهری
زانو بغل نشسته دلم کنج خانه ات
حالا فقط خیال من است و بهانه ات
با هر نفس تپید و گرفت از فراق تو
قلب شکسته از دل خسته سراغ تو
تا می رسد صدای ملائک ز بام شهر
بغض اذان که می شکند در تمام شهر
اینک شهادت است که تا انتهای شهر
می پیچد و ادامه آن گریه های شهر
اقرار میکنم که خدایم فقط تویی
هر آنچه مانده است برایم فقط تویی
شاهد ترین به خلوت شب های تار من
سامع ترین به زمزمه های نزار من
افتاده بر زمین مپسندم که بی کسم
این سان غمین مپسندم که بی کسم
طوفان غم ز گریه جدایم نمیکند
موج است موج غم که رهایم نمی کند
مولای من عزیزی و من عبد خوار تو
محتاج ذره ذره ای از بی شمار تو
تنها تو بوده ای که امان داده ای مرا
بهتر ز بهتر از همه آن داده ای مرا
آیا هنوز مانده دلم را صدا کنی؟
نوبت نشد که داد دلم را دوا کنی؟
از شر نفس خسته پناهم نمی دهی؟
پاسخ به التماس نگاهم نمی دهی؟
رویم اگر چه غرق خجالت ز روی توست
ارباب من ولی ز عزیزان کوی توست
من هم محب روی ولی ام رهم بده
از شیعیان راه علی ام رهم بده
یک برگ یاس بند دلم پاره می کند
چون پر شکسته ای طلب چاره ای میکند
هر کوچه ای به بند تلاطم کشد مرا
دیوار و درب سوخته ای می کشد مرا
با جرعه های آب دلم پاره می شود
با دیدن سه ساله ای آواره می شود
شش ماهه ای به عالم غم می برد مرا
دردانه ای به نوکریش می خرد مرا
انگار روضه ای به دلم دم گرفته است
بغضی هزار ساله گلویم گرفته است
چشمم به لطف توست اگر زنده ام هنوز
عاصی و رو سیاه ولی بنده ام هنوز
پروردگار یوسف تنها درون چاه
فریاد رس ترین به غم قلب بی پناه
پروردگار یونس در عمق آب ها
پروردگار قلب رئوف رباب ها
پروردگار مردم شب های انتظار
پروردگار چشم به راهان بی قرار
*
*