( متن ادبی )
دلنوشته هایی زیبا در سوگ شهادت امام رضا (سلام الله علیه)
اشارات … محمدعلی کعبی
شمع ها هم سینه می زنند و شعله ها شبیه دایره های عزا خم می شوند و دوباره می ایستند و سینه می زنند.
انگار امشب زهر در تمام آسمان ریخته اند که این گونه تیره گون است و عق می زند که این گونه عرق بر جبینش برق می زند که این گونه اشک آلود است و می بارد.
پناهمان ده، ای زهر چشیده زخمی.
این فوج ها که می بینی آمده اند، در این سرما آمده اند، تنها آمده اند، پیر و جوان پیاده و سواره. آمده اند که به آغوش گرم تو پناه ببرند.
این مردمی که می بینی آمده اند، سیاه پوش و مغموم آمده اند، گویی زخمی و مسموم آمده اند، با حالتی معلوم آمده اند که گویی این حرم را از خانه های دور و نزدیک خود بیشتر دوست دارند. اینان که چون آسمان اشک می بارند.
پناهمان ده، ای زهر چشیده زخمی.
بغض آورده ایم، درد آورده ایم، زخم آورده ایم.
شکوایه و درد دل آورده ایم.
مشکل آورده ایم، اما تا می رسیم، تا بو می کنیم، عطر حرم را، گویی هیچ نیاورده ایم و تنها آمده ایم.
که نزدیک تو باشیم که نگاهمان کنی که سلامی بدهیم.
السلام علیک…
اما همیشه بغضمان در وسط همین سلام می ترکد.
پناهمان ده، ای زهر چشیده زخمی.
سینه زنان آمده ایم، زنجیرزنان آمده ایم، در غم امام مهربان آمده ایم، با اشک و فغان آمده ایم، از آخرالزمان آمده ایم، در پی نشان آمده ایم، پیر و جوان آمده ایم، از جمع جهان آمده ایم، تا در این شب سرد در کنار تو باشیم تا دهی پناهمان.
پناهمان ده، ای زهر چشیده زخمی.
بپذیر مرا، ای امام رئوف!
*
*
*
*
قطعه ای از بهشت
قطعه ایاز بهشت، باید هم این گونه باشد.
و مگر می شود قطعه ای از بهشت روی زمین باشد و شلوغ نباشد؟!
آنجا همیشه شلوغ است و چه زیباست که این حالت توفانی همیشه در سیطره ای عرفانی است. وقتی که می رسی و روبه روی ضریح می ایستی؛
وقتی که می بینی دست های قد کشیده را که به طرف ضریح می روند؛
وقتی می بینی ضریح نقطه ای شده است شبیه به مرکز یک پرگار و گویی تمام اشیا در اطراف را به طرف خود می کشد؛
وقتی می بینی حتی انگار آینه کاری ها و نقش و نگارها دوست دارند کنده شوند و به طرف ضریح بروند و حتی تمام حروف و واژه های متبرک در اطراف دوست دارند به حرکت درآیند؛
وقتی حس می کنی این مرکز ثقل منتظر آمدنت بوده است و وقتی حس می کنی، غریب طوس همچنان غریب است و تمام این آشنایان، تمام روشنایی ها، مثل وطن او نیست؛
اینجاست که چشم هایت خود به خود می جوشند و دست هایت به طرف ضریح قد می کشند؛ گویی این غریب، تمام غربا را در آغوش مهربان خود کشیده است.
حاجتت را بگویی یا نگویی مهم نیست؛
سلام که بدهی، حس می کنی آنجا وطن توست.
تنها کافی است بگویی «اَلسَّلٰامُ عَلَیک یٰا عَلِی ابْنَ مُوسَی الرِّضٰا الْمُرْتَضٰی».
*
*
*
*
«خاطره سوزان»
وقتى صداى نقاره غروبهاى صحنت قدمهایم را میخکوب مى کند، فریاد رضا رضا را در متن موسیقى محزون مى شنوم و بغض شکسته ام را تقدیم دیدارت مى کنم.
رضا جان! دانه کدام انگور جرئت یافت که طعم ذلت مأمون را به کام تو بچشاند تا قبله هشتم را در صبر و لبخند خویش بنا کنى؟
امروز، تنها نه خیابانهاى خراسان که تمام رگهاى عاشقانت، به گلدسته و رواقت ختم مى شود.
خاطره سوزاندن جگرت، تا قیامت از ذهن خاک خراسان بیرون نمى رود.
آهوى دلم دوان دوان مى آید.
تو آن جگرسوخته اى که آب را به زائرانش هدیه مى کند؛ زیرا اولاد على علیهالسلام از عزیزترینهاى خود مى بخشیدند و من در صحن تو، به دنبال اشاره هایى مى گردم که با آن حرف مى زنى؛ مثل پرواز همان کبوتران که با گندمهاى محبت تو، عمرى است اسیر رهایى در آسمان همجوار تواند.
هر روز به شوق تکرار خاطره تو و آهو، آهوى دلمان از هر جا رمیده مى شود؛ دوان دوان در سایه تو مأوا مى گیرد تا دست تو، مثل ابرى سخاوتمند، بر نیازش ببارد؛ پس اشتیاق تند ما را مجاب کن یا على بن موسى الرضا!
*
*
*
*
«از مدینه تا توس»
با تو، زانوان لرزانم به آرامش، رضا مى دهند و چشمان شناور در غروبم، بهجتى سبز را تجربه مى کنند.
من با تو، آینه اى مىشوم تن شسته از غبارها و زنگارها؛ آنگونه که آفتاب، سلولهاى جانم را شعر مى شود.
تو را در زمستانهاى سرما و سکوت، صدا کرده ام؛ با دستانى از حاجت و در بهارى از اجابت، غوطه خورده ام.
از مدینه تا توس، مرورت مى کنم و ثانیه هاى سترگ ولایتت را مى ستایم.
تو، هشتمین ستارهاى در آسمان فیروزه و لبخند. رودها همچنان بزرگى ات را در غرفه هاى آب، روانند. مى آیى و دروازه هاى آفتاب گشوده مى شوند.
زمزمه نامت وسیعمان مى کند
مى آیى و شهر را بشارت پرنده و آبشار، به دست افشانى مى خواند.
زمین، ریشه علوى ات را بر خویش مى بالد. آسمان، شاخه هاى هاشمى ات را به تحسین، ستاره مى پاشد اى آنکه ابهتت ، تار و پودمان را به سکوت مى خواند؛ اى آنکه زمزمه نامت، وسیعمان مى کند، باران کرامتت را بر ما بگستران تا از تشویش این همه، در دور دست آرامش ساکن شویم. ما را بخوان به بلنداى افق دریایى ات و از انزواى این همه تاریکى، رهایمان کن.
*
*
*
*
«صدای غریب خراسان»
در چشم انگورهای من، نشان مظلومیتت پیداست. کوچه های توس، آخرین گامهای مقدست را به مویه نشسته است.
تو، صدای غریب خراسانی در هیاهوی بیسرانجام فریادها و پچ پچه ها، آن نخل تناوری که شاخه های ابدیات را خزانی نیست.
خیابانهای نور، به گلدسته های به خورشید رسیدهات ختم می شوند. تو آرامش دلهای زخمی و بیقراری هستی که طنین ناله هایشان، در جان ضریحت میپیچد. از آن سوی آبیها نگاهمان کن؛ که سخت آرزومند توایم و نیازمند.