( دلنوشته ها )
اشعار و دلنوشته های عبدالجبار کاکایی
ساده از دست ندادم دل پر مشغله را
تا تو خندیدی و مجبور شدم مساله را…!
من “برادر” شده بودم و “برادر” باید
وقت دیدار، رعایت بکند “فاصله” را
دهه ی شصتی دیوانه ی یکبار عاشق
خواست تا خرج کند این کوپن باطله را
عشق! آن هم وسط نفرت و باروت و تفنگ
دانه انداخت و از شرم ندیدم تله را
و تو خندیدی و از خاطره ها جا ماندم
با تو برگشتم و مجبور شدم قافله را…!
عشق گاهی سبب گم شدن خاطره هاست
خواستم باز کنم با تو سر این گله را
يه كليد كهنه چرخيد توي قفل سينه م انگار
يه دل شكسته افتاد زير دست و پاي زوار
دلمُ نذر تو كردم كه هنوز دل نگرونم
چي مي شد مثل كبوتر ، زير ايوونت بمونم
مث خواب بود مث رويا، مث لمس آسمون بود
تو هياهوي صدا ها ، يه سكوت مهربون بود
پاي حوض نقره پوشت، رو به گلدسته نشستم
دلمُ به قفلاي پنجره فولاد تو بستم
نه سر گلايه كردن ، نه دل شكوه شنيدن
نه اميد دل سپردن ، نه توان دل بريدن
يه كليد كهنه چرخيد تو ي قفل سينه م انگار….
*
*
*
بمون ولی به خاطر غرور خستهام برو
برو ولی به خاطر دل شکستهام بمون
به موندن تو عاشقم به رفتن تو مبتلا
شکستهام ولی برو، بریدهام ولی بیا
چه گیج حرف میزنم، چه ساده درد میکشم
اسیر قهر و آشتی میون آب و آتشم
چه عاشقانه زیستم چه بی صدا گریستم
چه ساده با تو هستم و چه ساده بی تو نیستم
تو را نفس کشیدم و به گریه با تو ساختم
چه دیر عاشقت شدم چه دیرتر شناختم
تو با منی و بی توأم ببین چه گریه آوره
سکوت کن سکوت کن سکوت حرف آخره
ببین چه سرد و بی صدا ببین چه صاف و سادهام
گلی که دوست داشتم به دست باد دادهام
بمون که بی تو زندگی تقاص اشتباهمه
عذاب دوست داشتن تلافی گناهمه
*
*
*
پرسیدی و شرحی به جز حال خرابم نیست
بیدارم و خاموش غیر از این جوابم نیست
زهری به غایت تلخ در رگ جای خون دارم
در خویش میپیچم گریز از پیچ و تابم نیست
فانوس سرگردان این شهرم ولی افسوس
جانم برامد از دهان و آفتابم نیست
تا شب هراسانم غرورم هست و شورم نه
تا صبح بیدارم خیالم هست و خوابم نیست
در پای خود میریزم و خاموش میسوزم
پروای این اندوه بیرون از حسابم نیست
آنقدر نومیدم که وقت تشنگی حتی
ذوق توهم بین دریا و سرابم نیست
پنداشتی دریای آرامم ولی از ترس
روحم ترک برداشت و دیدی حبابم نیست
*
*
*
من گل خودروی کوهستانیم
اهل ایل بی سر و سامانیم
ساقهام در خاک این غربتسراست
با بلوط پیر اینجا آشناست
مثل دل های بزرگ اهل ایل
مردمان خسته ابن سبیل
من هم از این سنگلاخ ساده ام
اهل این ایل غریب افتاده ام
اهل ییلاق و رحیل کوچ ها
آشنا با ردپای قوچ ها
آه از ایلاتی و آوارگی
زخمی تیغ “ابو قدارگی”
زخم تلخ تسمه بر جان داشتن
درد را در گُرده پنهان داشتن
تن ز هُرم سوزناک آفتاب
مثل رود “سیمره” در پیچ و تاب
داشتن در سینه صدا بیشه شیر
مثل”مانشت” از ابهت سر به زیر
اشک ما جاری ز فرط خشم ما
مثل “کنجاچم” ز کنج چشم ما
ای ز جان غم بلانوشان سلام!
بچه های “تپه خرگوشان” سلام!
ای قلاقیران خروش نایتان
“هفت چشمه”گریه شب هایتان
از زمانی که تکلم کرده ایم
ریشه مان را در زمین گم کرده ایم
مانده ایم اینجا در اوج بی کسی
گله های مرتع دلواپسی
کو شبان این دل افروخته
داغ ما صد نی لبک را سوخته
اینک ای گل های خارستان و دود
لاله های رُسته بر “چشمه کبود”
اینک ای مظلوم بی سامان ایل
ای زن پیوسته در حال رحیل
ای پلنگ آیین چشم آهو سلام
لاله دامان “دالاهو” سلام!
ای ستون این دل ویران شده
سر بر آورده، قلاقیران شده
دست پیش آرید تا با هم شویم
با تمام کوه ها محرم شویم
بس که ما را شهر عادت می دهد
خانه هامان بوی غربت می دهد