پریش

دوبیتی هایی زیبا از پریش شهرضایی

( دلنوشته ها )

رباعیات و دوبیتی هایی زیبا از پریش شهرضایی

ای عشق، غمت قرین احساسم باد

عطرت به سکـوت شاخه یاسم باد

آبی که زدی به خشکی دامن من

آتش زن آشــیان وسـواسـم باد

*   *   *   *

در سینه هوای گفتگو دارد دل

افسوس که خار در گلو دارد دل

رفتیم و هنوز چشم ما رو به قفاست

مردیم و هزار آرزو دارد دل

*   *   *

دل شود روشن ز شمع اعتراف

با کس ار بد کرده ای حاشا مکن

ای که از لرزیدن دل، آگهی …!

هیچ کس را هیچ جا رسوا نکن

*   *   *

مست است وز خون خود وضو دارد دل

پیداست که عزم کوی او دارد دل

با سنگ به پیشواز او صف نکشید

در کوچه ی عشق آبرو دارد دل

*   *   *

در گوش کر زمانه فریاد مکن

دل را بفریب آرزو شاد مکن

بر هر که غم تو می خورد اشک بریز

وز هر که نکرد یاد تو یاد مکن

*   *   *

هر کس که ز حسرت، جگرش می سوزد

گر آه کشد دور و برش می سوزد

از شمع سحر بپرس حال دل ما

پروانه به یک لحظه پرش می سوزد

*   *   *

با درد هر آنکه آشنا ساخت مرا

جایی به دلم برای درمان نگذاشت

راضی به چراغ نیمه جانی بودم

ای بخت چه گویمت که طوفان نگذاشت

*   *   *

فردا به شفاعت، دل بی تابم بس

بر درگه عشق، چشم بی خوابم بس

تا از سر سفره ای جوابم ندهند

یک لقمه ی نان و یک سبو آبم بس

*   *   *

فریاد که زنجیر گرفتاری ماست

جهلی که حصار دین و دینداری ماست

گر شرط ادب به محفلت خاموشی است

خواب من و چشم به ز بیداری ماست

*   *   *

مانند دلت حالت سیمای تو زیباست

چشمان تو باغ غزل و شهر تماشاست

مهری که درون دل چو آینه داری

چون رنگ شراب از گل لب های تو پیداست

*   *   *

با آنکه به شمع محفلت می مانیم

چون آینه در هستی خود حیرانیم

عمریست که در حسرت خورشید رُخت

چون ماه در این دایره سرگردانیم

*   *   *

گل در قدمت برهنه پا می آید

می آیی و عشق رو به ما می آید

از چهره ی عاشقانت ای شاه شهید

بوی خوش خاک کربلا می آید

*   *   *

غمخوارم اگر تویی غمم همدم باد

ارزانی دیگران دل بی غم باد

یک لحظه اگر خواست نسوزد دل من

این خانه مدام خانه ی ماتم باد

*   *   *

اول به تبسمی نمک گیرم کرد

پس با سر زلف خویش زنجیرم کرد

گفتم که جوانیم به یک بوسه ی تو

آن قدر بهانه جُست تا پیرم کرد

*   *   *

بعد از غزل خواجه سخن بی معناست

لیکن هدفی مراد از این دفتر ماست

در فصل خزان که گل فشان نیست درخت

هر برگ که بر شاخه بماند زیباست

*   *   *

خورشید ز انتهای شب می آمد

صبح از در من خنده به لب می آمد

در بی سحری ستاره بودم، که مرا

از آمدن صبح عجب می آمد

*   *   *

تا دل به حقیقت کمال تو رسید

گل دست مرا به عشقبازی بوسید

ای دوست به طبع بی نیازم سوگند

تنها دل من به شوق نام تو طپید

*   *   *

تا عاشق آن باغ بناگوش شدیم

گفتیم ترانه ای و خاموش شدیم

از یاد تو نام ما فراموش مباد

از خاطره ها اگر فراموش شدیم

*   *   *

به معنی دیده را چون باز کردم

تو را از ابتدا آواز کردم

عزیزا لذت سنگت حرامم

اگر از بام تو پرواز کردم

*   *   *

به قدر آسمان غم دارم امشب

چو باران گریه را کم دارم امشب

بیا ای اشک و همپای دلم باش

که قصد کوی ماتم دارم امشب

*   *   *

امیدش گر به زیبایی نمی رفت

نگاهم هر زمان جایی نمی رفت

بیابانگرد کی می شد دل من

اگر خاری کف پایی نمی رفت

*   *   *

اگر شاعر تمنایش نسوزد

دل کس را غزل هایش نسوزد

نمی بخشد پریشا روشنی شمع

به محفل تا سراپایش نسوزد

*   *   *

به لوح سینه عنوانی خدایا

کلامم را نگهبانی خدایا

هزاران بیت بر لب مانده دارم

که پیش از من تو می دانی خدایا

*   *   *

در مغرب و به وسعت یک آسمان سکوت

جسمی جفا کشیده در این خاک آرمید

حاشا اگر مضایقه دارندش از بهشت

این کز درخت باغ جوانی گلی نچید

*   *   *

بنشینید و به آهی نفسی تازه کنید

عاشقی سوخته دل چشم به راه است اینجا

فارغ از حسرت و غم آمده شیون نکنید

گل بگویید و غزل، گریه گناه است اینجا

*   *   *

مادر که رفت شور و نوا هم ز خانه رفت

آن رفتنی که رفته و باور نمی شود

تا زنده است در بغلش گیر، جان من

خاکش دگر برای تو مادر نمی شود

*   *   *

تشنه مردن به از آن است که با منت تلخ

آبت از کوثر جانبخش فرح زای دهند

مرغ را یک نفس زندگی لانه ی خویش

به که عمری به طلایی قفسش جای دهند

*   *   *

چهره ام با طلوع موی سپید

گوید از مغرب جوانی من

ای دریغا که چون فسانه گذشت

تلخ و شیرین زندگانی من

*   *   *

مهربانا خدای خانه تویی

به خدا عشق را بهانه تویی

زنده باش ای پدر که تا به ابد

روشنی بخش آشیانه تویی

*   *   *

همچو گُل خاموش و آتشناک باش

خاک می گردی کنون هم خاک باش

بی ثمر کس را خدا خلقت نکرد

بید اگر هستی عصای تاک باش

*   *   *

آرزوی اوج و آهنگ صعود

هست در من، رخصت پرواز نیست

گرد خود چون دود می پیچم، دریغ

روزنی در پیش پایم باز نیست

*   *   *

چون بمیرم از گنه پاکم کنید

پاک با آب طربناکم کنید

تا ببوسم پای پیر می فروش

بر در میخانه ای خاکم کنید

*   *   *

با خاک مَحرمیم نه با تخت زرنگار

دست تهی کجا و تمنّای وصل یار

آن نخل پُر بریم که در باغ زندگی

آتش به کام ریشه ی ما ریخت روزگار

*   *   *

دل اگر عاشق خدا باشد

با غم روزگار می سازد

هر که داند زمانه در گذر است

از زمستان بهار می سازد

*   *   *

از شاخه شادی گُل حسرت چیدیم

وین بود هنر که باز هم خندیدیـم

مـا مطلب آخریـن گـل را گفتیـم

هر چند که لاله را به صحرا دیدیم

*   *   *   *

بی گریـه شـوم، بهـانه گـر بگذارد      لبخنـد زنم، زمانه گر بگذارد

گیسوی تو را به حـال خود نگذارم      این سُبحه دانه دانه گر بگارد

*   *   *   *

هر کس به زمانه چشم غمناـک انـداخت

صد حیف که قطره را به خاشاک انداخت

دنیـا است همـان سکّه سائیده که طفل

بـرداشت ولی دوبـاره بـر خـاک انداخت

*   *   *   *

تا چند به راه چشم میباید دوخت     تا کی ز فراق عشق میباید سوخت

من عاشق سنگ کـودکانم یا رب      در کوچه سـواد عشق باید آموخت

*   *   *   *

واصل چو شدی ریا نبایست فروخت

عارف به کلاه فقر خود مُهره ندوخت

درویشـی و حرص مالِ دنیـا، حـاشا

آتش چو گرفت در تو میباید سوخت

*   *   *   *

ای عشـق اگـر بـر تو قبـا دوختـه ام     من قول و غزل ز خواجه آموخته ام

بر من بگذر که خامش و چشم به راه     عمریست در آتش غمت سوخته ام

*   *   *   *

شمعـی که فنـای عشـق پا تا سر شد      دردا که ز اشـک دامـن او تـر شد

من عاشق پروانه ام آری کـه خمـوش     رقصید به گردِ شمع و خاکستر شد

*   *   *   *

جُـز عشـق ذخیــره هــر کـس انــدوخت

رو گشت در این قمار چون دستش سوخت

گوینــد خـوش از خـریـد ارزان، امّـا

باید که گران خرید و ارزان نفـروخت

*   *   *   *

آن روز که بین من و تو فاصله کم بود

شرمنـدگی دست تهـی مایـه غـم بود

امروز که آن فاصله با حوصله برخاست

بی حوصلگی آمد و این اوج ستـم بود

*   *   *   *

گوینـد که اشتبـاه را می بخشنـد

می خوردنِ گاه گاه را می بخشند

ای اشک که مستی پر و بالت شده است

تشـویـش مکـن، گنـاه را می بخشنــد

*   *   *   *

تا زر چـو خداست بندگی بایـد کرد    چون نیست درم، دوندگی باید کرد

غافل منشین که بسملی با من گفت    تـا زندگـیست، زندگـی بایـد کـرد

*   *   *   *

حاشا که دگـر زحمت بیهوده کشـم

رفتم که مگر یک نفس آسوده کشم

حـالی کـه خـدا داده حـرامم باشـد

گــر رنـج برای گنـج نابـوده کشـم

*   *   *   *

ز چشمت خانه ایمان من سوخت    دلم آتش گرفت و جـان من سوخت

چو برگی کز نسیم افتد در آتش     ز طـوفان غمت سامـان من سوخت

*   *   *   *

از مـن بـه هـوا صـدای آوازی مانـد

زیـن خانه که سـاختم درِ بازی ماند

آتش به قفس کشید شعرم، هر چند

در بال و پرم حسـرت پـروازی ماند

*   *   *   *

وقتی گُلِ دل باز شود در مهتاب     بـرگ گلِ اشـک را بینداز در آب

تنها بنشین و عشق را پیدا کـن     با عشق نشین و زندگی را دریـاب

*   *   *   *

ای مرغ شنو نکته که بس باریک است

دوران شکستـه بـالیت نـزدیـک است

گل وا شده، آسمـان روشن آبی است

بالـی بگشا که آشیـان تاریـک است

*   *   *   *

تـا بـود نگاهش به دلـم شعلـه برافـروخت

وین رسم ندانم که ز چه سنگدل آمـوخت

بیچــاره دل تـو است پـریشـا کـه دلِ او

یک بار اگر بهر تو میسوخت، نمی سوخت

*   *   *   *

تا چشم تو هست کی دلم خوار شـود     گر آه کشم فرشتـه بیدار شود

یکسال به عمـر خویش خواهـم افزود     یکبار نگاهت ار که تکرار شود

*   *   *   *

گـر بین مـن و بخت مداوم دعـواست

دلدار دوگانه است و این مشکل ماست

دیـروز رفیق نیمـه ره گشت و نشست

امـروز کـه بـاید بنشینـد، بـرخاست

*   *   *   *

مـا را چـو ز مـا گـرفت جـا داد به ما

خـون ریخت ز ما و خونبهـا داد به ما

میخواند حدیث طفل و گوهر که خدا

چـون پیـر شدیـم عشق را داد به ما

*   *   *   *

رفتیم و نپرسید کسی کیست پریش

معلوم نشد که هست یا نیست پریش

ماننـد شقایق از کسـی وام نخواست

با سیلی دایه سُرخ رو زیست پریش

*   *   *   *

ای اشک که خانه تو را میدانم

من حـالِ شبانه تو را میـدانم

جوشیده غزل بجوش و بر دفتر ریز

مـن طـرز بهـانـه تـو را میـدانـم

*   *   *   *

گر شاعران ز مردم نا اهل خسته اند     هر جا نشسته اند ز صد جا شکسته اند

آسان مگیـر کار غزل را که واژه هـا     پشتی شکسته اند اگر خوش نشسته اند

*   *   *   *

نه کوچک و نه بزرگ کن مردم را     طاووس نمیتوان کنـی کژدم را

در حوصلـه کاســه نگنجـد دریـا     با خــاک بگـو روایت گنـدم را

*   *   *   *

هر چند که خود به کار خود حیـرانیم

آن چیــز کـه در خیــال نایـد آنیــم

تابوت شود سینه چو دل عشق نداشت

ما لحظـه مرگ خـویش را میدانیــم

*   *   *   *

گـه گاه سـری به من دلتنــگ بزن

بـر زنگ کــدورت دلــم رنگ بـزن

ور دست نداد و یاد من در تو گرفت

انـدازه یک فـاتــحه آهنــگ بـزن

*   *   *   *

من عشـق تـو نازنیـن نمیدانستـم     دل را ز دل آفریــن نمیدانستــم

روزی که دلم هلاک شـد دانستم     عاشق شده بود و این نمیدانستـم

*   *   *   *

چـو نتوان از جهـان ره توشـه بردن

چه سود از حرص بی اندازه خوردن

منـه پا را ز حـدّ بیـرون که آسـان

کِشی دست از جهان هنگام مردن

*   *   *   *

خدایــا دولتـی بـی خواهشــم ده     سری پر شور و طبعی سرکشـم ده

ز عمرم آنچه با تشویش باقی است     بگیــر و یـک نفــس آرامشــم ده

*   *   *   *

خدایا سود بی سـودا چه حاصل

شب عیش و غم فردا چه حاصل

چو نتوانـم دمـی با دل نشستن

مـرا از مهلت دنیـا چه حـاصل

*   *   *   *

بیـا گَـرد غـم از خاطـر بشوئیـم

به شـادی قصـه عشقـی بگوئیـم

ز سنگ و گِل قدم بیرون گذاریم

خــدا را گوشـه دل هـا بجوئیـم

*   *   *   *

چو فصل گُل رسد دیوانگی کن     سری گرم از شراب خانگی کن

نمیگویم چه کن، خود دانی امّا     به شکر زنده بودن زندگـی کن

*   *   *   *

بـه دیــوار خـرابی در گـذرگــاه

نوشت انگشت طفلی مرگ بر شاه

به خود گفتم اگر این است شاهی

خوشـا عمری گدائـی بـر سـر راه

*   *   *   *

در کوی طلب دوندگی باید کرد

در کنج سکوت بندگی باید کرد

دل چونکه شکست خانه دوست شود

با جـام شکستـه زندگـی بایـد کـرد

*   *   *   *

از شهر دلت اگر سفر کرد امیّد

طومار تو را چو مرده باید پیچید

برخیز و روانه شو که در خانه خاک

آن ذرّه که رقصید به خورشید رسید

*   *   *   *

در دل ز ریای ما حکایت ها بود     غـافل که خدا به کار ما بینا بود

ای کاش بجای ادعاهـای تهــی     یک ذره نیــاز مدعـا در مـا بود

*   *   *   *

جواب چشم سخنگـوی جوجه را چـه کند

کبوتـری کـه تهـی لب بـه لانـه برگــردد

نگه به چشم یتیمان جبهه ها سخت است

زهـی که دست تـو خـالی به خانه برگردد

*   *   *   *

ما و تو ای عزیزِ من از یک قبیله ایـم

مانند موج و ساحل دریای پـر خروش

تو کـوله بار رنج مرا میبـری به پشت

من بار خاطرات تو را میکشم به دوش

*   *   *   *

گوینـد به پیرانه سری عشق مباز

دیگر تو و سجاده و تسبیح و نماز

پیـرم نرسم به توبه، ساقی می ده

کز میکده تا صومعه راهیست دراز

*   *   *   *

دیشب کـه نیامدی دلم تنهـا بود     امروز تـو بودی و خـدا با ما بـود

شیرینی خاطرات تلخ است، پریش     ایکـاش که دیروز همان فردا بود

( کتاب پردیس پریش – کتاب دیوان پریش )

همچنین ببینید

یا اباصالح

تو، معنى کلمات همیشه زیبایى

( دلنوشته ای برای امام زمان عج ) بهار رویا … شعر از محمد عزیزى …