( اشعار امام زمان عج )
بیا که با تو بهاران ز راه مى آید
سوار توسن مهر و پگاه مى آید
تو از عشیره آب و گیاه و خورشیدى
در آسمان خیالم چو مهر و ناهیدى
سحر ز شرم نگاهت به حیرت افتاده است
ز مهر گرم نگاهت به حیرت افتاده است
سحر به بوى تو پلکش گشوده مى گردد
درون شط سپیده غنوده مى گردد
هنوز حرف دل شاعران امروزى
هنوز مثل چراغ سپیده مى سوزى
نگاه آینه ها هم به حیرت افتاده است
ز حسن روى تو یوسف به غیرت افتاده است
نگاه چشم تو آشوب مى کند برپا
خوشا کسى که شود بر نگاه تو شیدا
ز ایل پاک سحرزاد روزگارانى
تو از قبیله گل وز تبار بارانى
بهار بى تو عزیزم کجا صفا دارد
بیا که بى تو و چشمت دلم عزا دارد
به مهر پیک بهاران به خانه ات برگرد
که بى حضور نگاهت خموشم و دلسرد
*
*
( زمزار )