مجموعه ۳ متن عاشقانه بسیار زیبا و خواندنی؛
از تو به تو رسیدم ، شدم قلبی و برایت تپیدم،
تا از تپشهای من ، مال تو باشم ،
همیشه و همه جا جزئی از وجود تو باشم…
از تو به آسمانها رسیدم ، شدم خورشید و بر روی دنیا تابیدم !
از تو به دریاها رسیدم ، مثل یک موج خروشان در آغوش ساحل قلبت خوابیدم!
از تو به عشق رسیدم ، عاشق شدم و راز عشق را فهمیدم !
از تو به همه چیز رسیدم ، شدم همدلی برایت و همه درد دل هایت را شنیدم!
از تو به فرداها رسیدم ، خوشبختی را در کنار تو بر روی صفحه دفتر عشق کشیدم!
از تو به رویاها رسیدم ، در خیالم به حقیقت رسیدم ، تو را لمس کردم و طعم عشق را با تو چشیدم!
روزها میگذرد ، لحظه به لحظه با تو شیرین است ، زندگی ام با تو همین است که من رسیده ام به جایی که دلم نمیخواد هیچگاه ترک کنم این دنیای عاشقانه را!
رها کردی مرا از تنهایی آنگاه که نسیم عشقت گرد و غبارها را از دلم برد، آنگاه که امواج پر از عشقت غمها را از دلم شست ، شدم عاشق و نشستم در دلت ، هنوز به یاد دارم معجزه آن چشمهایت !
رسیده ام به جایی بهتر از تمام دنیا ، به جایی که پر از آرامش است ، آری قلبت برایم یک کلبه عاشقانه است ، که همیشه بمانم در آن ، تا از آن به تو برسم ، تا از تو دوباره به قلبت برسم!
از تو به جایی رسیدم که دلم همیشه میخواست ، این تصویر را همیشه دلم، در ذهنم میساخت
که یکی باشد مثل تو ، مرا در این حال و هوای عاشقانه ببرد ، تا از این رو به آن رو شوم ، این رو خیره به چشمهایت ، آن رو یک عمر گرفتارت !
از تو به تو رسیدم ، شدم قلبی و برایت تپیدم ، تا از تپشهای من ، مال تو باشم ، همیشه و همه جا جزئی از وجود تو باشم…
“مهدی لقمانی”
هر چه به دنبالت می آمدم ، تو راهت را کج میکردی
هر چه میگفتم نرو ، تو راه خودت را میرفتی
تا اینکه به بیراهه رفتی و تو را گم کردم
با اینکه غرورم شکست اما باز هم برای دیدنت
تمام کوچه پس کوچه ها زیر و رو کردم
به تو که رسیدم تنها شدم ، به جای قلبت ، غم در دلم نشست و به جای تو ، اسیر تنهایی شدم
به تو که رسیدم دستان سرد غم را گرفتم و آرام در آغوش سرد بی محبتی ها خوابیدم
به تو که رسیدم انگار به هیچ چیز نرسیدم ، انگار راهی که رفتم بن بست بوده ، اینجا ، آن جایی که میخواستم نبوده !
هیچگاه مرا درک نکردی ، هیچگاه بی وفایی هایت را ترک نکردی ، به جای اینکه مرحمی برای دلم باشی ، دلم را پر از خون کردی !
در لحظه های دلتنگی نه تنها به سراغم نیامدی ، از من دورتر شدی ، با من مثل غریبه ها شدی !
در لحظه های خواستنت ، با التماس میگفتم که میخواهمت ، نیامدی به کنارم و همنشین غریبه ها شدی
من باورت کردم ، تو چشمهایت را بستی ، قلبم عاشقت شد و تو درها را بستی ، به خیال تو بودم ، بی خیالم شدی ، تا آمدم به سویت ، رفتی، تا خواستم احساستم را به تو بگویم فراموشم کردی
هر چه به دنبالت می آمدم ، تو راهت را کج میکردی ، هر چه میگفتم نرو ، تو راه خودت را میرفتی ،تا اینکه به بیراهه رفتی و تو را گم کردم ، با اینکه غرورم شکست اما باز هم برای دیدنت تمام کوچه پس کوچه ها زیر و رو کردم!
دوباره دیدمت ، چه با شوق به سویت دویدم ، حس کردم سایه ای را همراهت،آن غریبه کیست در کنارت ، چه عاشقانه گرفته ای دستهایش !!!
به تو که رسیدم ، شکستم ، تو مرا زیر پاهایت له کردی و رفتی حتی به زمین هم نگاه نکردی !
همیشه آغازش خوب است ، آخرش تاریک میشود ، من از شوق دیدنت، چشمهایم خیس بود و آغازش را ندیدم ، حالا چگونه در این تاریکی آخرش را ببینم؟!
“مهدی لقمانی”
باور کن آدمیزاد،
گاهی می خندد، گاهی بامزه می شود
یکهو ته دلش می ریزد و از یاد کسی حسی خاص می کند
تو را که دوست داشته باشد،گاه می گوید، گاه…
فقط نگاهت می کند!
از آن نگاههای متفاوت که حرف های گفته و ناگفته بر همه وجودت می نشیند
آدمیزاد است دیگر، گاهی نمی خواهد درددل کند
دوست دارد ساکت باشد،
برای امروز دلشوره، از دیروز گله…!
شاید به فردا آنطور که تو می نگری، بنگرد… شاید هم نه!
گاهی فکر کند انگار روبروی دری ایستاده،
که کلیدش را تو در قلبت پنهان کرده ای…
شاید زخمی دارد که تو نمی بینی،
شاید همیشه چشم انتظار بوده، شاید هم نبوده
می داند باید کسی بیاید و بعضی وقتها هم برود حتی اگر خیلی سخت باشد…
گاهی یک نگاه، یا جمله ای ساده کافی است که بداند بماند و یا… برود
گاه ترسی آرام آرام در طول زمان بر جان او می نشیند،
مضطرب می شود و از فکرهای خوب دور…
شاید پی همنشینی که از جدایی گل و گیاه بگوید
از امید به نسیم که به توفان بر او نازل شده…
بگوید از مسیرهایی که اسمشان پله های موفقیت بوده
و حالا سربالایی های نفس گیر…
فکر می کند همه زخم هایشان از محبت است،
می ترسد زخم خوب نشود…
قدرت، شادابی به باورهای خویش را از یاد برده
بگو، تو کیستی که در تاریکی ذهنش زمزمه می کنی،
امیدی که دل به آن بسته ای،
باید که برایش گامی به پیش برداری
می دانی چرا نمی رسی؟!
زیرا آنقدر خود را با دلبستگی های بی فایده مشغول می کنی،
که رویای مسیر در تو نابود می شود…
همه بیداری را در خواب و این چنین تنهایی بر درگاه خانه دلت قد می کشد
آه، آدمیزاد
که می اندیشی تردیدی،
دشت ها و جلگه های سرسبز
دریا، آسمان آبی، و همه راه ها می دانند
تو دلیل هزار عبور عاشقانه ای…
(پاتوق)