کاروان
عمر،پا بر دل من می نهد و می گذرد
خسته شد چشم من از اینهمه پائیز و بهار
نه عجب گر نکنم بر گل و گلزار نظر،
در بهاری که دلم نشکفد از خنده ی یار
چه کند با رخ پزمرده ی من گل به چمن؟
جه کند با دل افسرده ی من لاله به باغ؟
من،چه دارم که برم در بر آن غیر از اشک
وین چه دارد که نهد بر دل من غیر از داغ؟
عمر ، پا بر دل من می نهد و می گذرد،
می برد مژده ی آزادی زندانی را.
زودتر کاش به سر منزل مقصود رسد،
سحری جلوه کند این شب ظلمانی را.
پنجه ی مرگ گرفته ست گریبان امید
شمع جانم همه شب سوخته بر بالینش
روح آزرده ی من می مد از بوی بهار
ب تو خاری ست به دل خنده ی فروردینش!
عمر ، پا بر دل من می نهد و می گذرد،
کاروانی همه افسون،همه نیرنگ و فریب!
سالها باغ و بهارم همه تاراج خزان
سینه ام پر شده از ناله ی غمهای غریب!
دیدن روی گل و سیر چمن نیست بهار،
به خدا بی رخ معشوق گناه است ، گناه!
آن بهار است که بعد از شب جانسوز فراق،
به هم آمیزد نا گه،دو تبسم،دو نگاه!
(فریدون مشیری – دفتر شعر توفان)