گلچین اشعار صوفی عشقری؛
دنياست خوب و دنيا ليكن بقا ندارد
دارد چو بيوفايی يك آشنا ندارد
هرچيز در شكستن فرياد می برآرد
اما شكست دلها هرگز صدا ندارد
دانی چنار باخود آتش زند چه باعث
سرتابپای دست است, دست دعا ندارد
شخصيکه بينوا شد خانه بدوش گردد
در هر کجا که باشد بيچاره جا ندارد
هرچند دختر رز در ميکده عروس است
افسوس دستُ پايش رنگ حنا ندارد
دلدارِ پرغرورم بسيار مستِ ناز است
چون سايه در پيش من, رو بر قفا ندارد
اين حرف را به تكرار از هر كسی شنيدم
ظالم به روی دنيا ترس از خدا ندارد
با رهروئ بگفتم اينراه کدام راه است
گفتا که راه عشقست هيچ انتها ندارد
کرد هرکه را نشانه يکذره بج نگردد
دست قضا بعالم تير خطا ندارد
فرزند ارجمندم گرچه قمارباز است
ليکن نماز خود را هرگز قضا ندارد
نزد طبيب رفتم خنديده اينچنين گفت
درد تو درد عشق است هرگز دوا ندارد
در صفحهء کتابی ديدم نوشته اين بود
صد بار اگر بميرد عاشق فنا ندارد
يارب تو کن حفاظت پامانده عشقری را
بر دشت حيرت آباد پشتُ پناه ندارد
افتاده عشقری را بالای خاك ديدم
گفتم به اين اديبی يك بوريا ندارد
*
*
عشق میخواهد بحدی پاس دلبر داشتن
کز ادب دور است بر رویش مژه برداشتن
بی جگر در بیشه های عشق نگذاری قدم
در نیستان بایدت خوی غضنفر داشتن
با پلاس کهنه میسازو خدارا یاد کن
رنجها دارد قبای مشک و زعفر داشتن
یکدمی از خواب گاه مرگ خود هم یاد کن
تابکی از ابره و کمخاب بستر داشتن
چون نداری جرئت و مردانگی های مصاف
پس چه لازم در کمر شمشیر و خنجر داشتن
بر همه گردن کشان روی عالم لازم است
پاس کلبان در ساقی کوثر داشتن
عشقری داری حضور شاه مردان آرزو
آشنایی بایدت همراه قمبر داشتن
*
*
ز بازار محبت غم خريدم
خريدم غم وليكن كم خريدم
همين داغی كه حالا بر دل ماست
ندانم از كدام عالم خريدم
عسل ميجستم از بازار هستی
عدم رخ داد جايش سم خريدم
ز عشق و عاشقی آگه نبودم
غم و درد ترا مبهم خريدم
نبودم واقف از آيينهء دل
كه از جمشيد جام جم خريدم
برای زخم ناسور دل خويش
ز مژگان كسی مرهم خريدم
محبت عشقری راحت ندارد
ز مجبوری متاع غم خريدم
*
*
در جهان گشتم گل بيخار نيست
هر كجا ياريست بی اغيار نيست
بهر مجنون استراحت تهمت است
در بيابان سايه ديوار نيست
آدمی با عقل و دانش آدم است
شخصيت با جامه و دستار نيست
شش جهت پر باشد از صنع خدا
ديدهء ما قابل ديدار نيست
بازوی حيدر بيايد در مصاف
دست هركس باب ذالفقار نيست…
*
*
ای ساربان ای ساربان، من همرهت همراستم
هرسو كه ميباشی روان،من همرهت همراستم
زاد سفر دارم بخود من بار دوشت نيستم
ترسم بود از سارقان،من همرهت همراستم
در بار بندی های تو شانه دهم از جان و دل
از من ترا نبود زيان،من همرهت همراستم
بيدرد و افسرده نيم ، دارم بدل جوش و خروش
بق بق زنم چون اشتران، من همرهت همراستم
دزدان اگر گيرند عنان، من ميزنم همراه شان
دارم بخود تيغ و سنان، من همرهت همراستم
من شخص صاحب جرئتم ، بی دست و بی پا نيستم
باشم جوان پهلوان، من همرهت همراستم
با امر و با فرمان تو با كاروان خدمت كنم
نگريزم از بار گران، من همرهت همراستم
بر هر طرف گردی روان، سالاری درين كاروان
باشی چه مرد قهرمان، من همرهت همراستم
يارش ز روی دلبری ، با ناز گفت ای عشقری
امروز سير بوستان، من همرهت همراستم
*
*
بی گفتگو به کلبه ام ای آشنا بيا
بيگانه نيستی که بگويم بيا بيا
در زندگی نيامدی روزی به پرسشم
مُردم کنون به فاتحه ام بهر خدا بيا
يک مو زيان به شوکت حسنت نمی رسد
مُردم کنون به فاتحه ام بهر خدا بيا
گر از پدر اجازه نداری به جای من
پيشش بهانه کن ز ره سينما بيا
در جای غير چند روی سوختم مرو
امشب بسوی عشقری بينوا بـيا
*
*
زندگینامه صوفی عشقری
غلامنبی عَشقَری در سال ۱۲۷۱ خورشیدی در شهر کابل دیده به جهان گشود و در نهم تیر سال ۱۳۵۸ خورشیدی در ۸۷ سالگی با زندگی بدرود گفت.
وی هنوز نخستین سالهای کودکی را سپری نکردهبود که پدر، مادر و برادرش را از دست داد.
او از ۱۸ سالگی به شاعری روی آورد. در سال ۱۲۹۳ خورشیدی غلام نبی نخستین شعرش را به تخلص عشقری سرود. بسیاری از اشعارش در روزنامههای آن زمان به چاپ رسید و ۷۰ سال تمام به شاعری پرداخت.
در سال ۱۳۳۵ شغل صحافی را برگزید و با کتاب سروکار پیدا نمود و بعداً بزمهای شاعرانه برپا مینمود و بالاخره در ۹ سرطان ۱۳۵۸ خورشیدی صوفی غلام نبی عشقری به عمر هشتاد و هفت سالگی درگذشت و در شهدای صالحین به خاک سپرده شد.
سبک شعر عشقری در دو گونه بود. دستهای از اشعار او در سبک ادبی استوار هستند و دستهای دیگر با بهرهگیری از واژگان زبان عامیانه سروده شدهاست.
(جملات حکیمانه)