جملات و استاتوس های جدید آغاز فصل تابستان
می خواهم نفس سنگین
اطلسی ها را پرواز گیرم
در باغچه های تابستان
خیس و گرم
به نخستین ساعت عصر
نفس اطلسی ها را
پرواز گیرم
.
.
.
رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید عکس تنهایی خود را در آب
آب درحوض نبود
ماهیان می گفتند
هیچ تقصیر
درختان نیست
ظهر دم کرده تابستان بود
پسر روشن آب لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید آمد
او را به هوا برد که برد
.
.
.
تنها تر از یک برگ
با بار شادی های مهجورم
در آبهای سبز تابستان
آرام میرانم
تا سرزمین مرگ
تا ساحل غمهای پاییزی
در سایه ای خود را
رها کردم
.
.
.
ظهر تابستان است
سایه ها می دانند که چه تابستانی است
سایه هایی بی لک
گوشه ای روشن و پاک
کودکان احساس! جای بازی اینجاست
زندگی خالی نیست
مهربانی هست ،
سیب هست ،
ایمان هست…
سهراب سپهری
.
.
.
تابستان است و
لباس گرم به تن کردهام !
بخاری کنارم شعله میکشد
چای داغ احساسم را
سر میکشم … !!
فرقی نمیکند
هوای بیتو
همیشه سرد است!
.
.
.
تو ای کولر
که هر دم میکنی خِرخِر
که نگذاری بخوابم لحظهای من
از ته این دل
بشو آرام یا اینکه
بگیرم پنکهای زیبا
و بعد از آن
کنم بیرون تو را زینجا
ولی گر تو شوی آرام
به این خِرخِر دهی پایان
در این گرمای تابستان
که خواهم خواب را از جان
برایت سایهبان سازم
و پوشالی نو اندازم تنت
تو ای کولر
کمی آرامتر دیگر
که دارد میپرد از سر
که دارد میکشد او پر
همه خوابِ سر ظهرم
بیا مردی کن و دیگر نکن خِرخِر
تو ای کولر!
.
.
.
تابستان
آه جانکاه بهار است
از اندیشه ی
برگ هایی که پاییز
به زمین می ریزد
.
.
.
تابستان است
ولی چقدر دلم می خواهد
زیر این درختها سکوت کنم
و برگ برگ
پاییز دلم را از تو بتکانم
.
.
.
همچو
آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
پیش رویم
چهره تلخ زمستانی جوانی
پشت سر
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز بودم …
.
.
.
در هیاهوی جانسوز تابستان
وقتی کلمات آهسته، آهسته
می سوزند
و واژه ها به کولرها
چشم می دوزند
.
.
.
مثل خوشهای انگور
آویزان از درخت مو
هرچه زمان میگذرد،
شیرینتر میشود
فقط حواست باشد
من کشمش دوست ندارم!
.
.
.
باز تابستانه ی آن تن کبابــم کرده است
تشنه ام، شهریور لبهات آبم کرده است
من همان انگـــور بد مستم کـــه بوی موی تو
در مشام این شب وحشی شرابم کرده است
.
.
.
باز هم تابستان آمد
فصلی که جذابیتی برایم ندارد
منی که از تبار زمستانم
منی که سر انگشتانم از او معنا میگیرد
مرا با این فصل کسالت بار کاری نیست …
.
.
.
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گوارا تر کند؟
.
.
.
می کند باد خزانی خاموش
شعله سرکش تابستان را
دست مرگ است و ز پا ننشیند
تا به یغما نبرد بستان را
دلم از نام خزان می لرزد
زانکه من زاده تابستانم
شعر من آتش پنهان من است
روز و شب شعله کشد در جانم
( زمزار )