( متن و دلنوشته زیبا )
می ترسم! … ( شعری از محمود درویش )
ترسید و با صدای بلند گفت: می ترسم!
پنجره ها محکم بسته بود،
طنین صدای او اوج گرفت و پیچید:
می ترسم!
در، صندلی، میزها، پرده ها، فرش ها،
کتاب ها، شمع ها، قلم ها و تابلو ها،
همگی گفتند: می ترسم!
از صدای ترس ترسید و فریاد زد: بس است!
اما (بس است!) طنین انداز نشد،
از ماندن در خانه ترسید و به خیابان رفت،
سپیدار را شکسته دید،
به دلیل مجهولی
از تماشای در خت ترسید!
نفربری شتابان از آنجا گذشت،
از قدم زدن در خیابان هم ترسید،
و ترسید که به خانه برگردد
اما چاره ای نبود، برگشت.
ترسید: کلید را درون خانه جا گذاشته باشد،
همین که آن را در جیبش یافت، آرام گرفت!
ترسید؛ جریان برق قطع شده باشد،
زنگ در را فشار داد،
زنگ به صدا در آمد، آرام گرفت!
ترسید؛ بر پله ها بلغزد و پهلویش بشکند
اما چنین نشد، آرام گرفت!
کلید را در قفل گذاشت،
ترسید؛ در باز نشود،
اما در باز شد، آرام گرفت!
وارد خانه شد،
ترسید که خودش را هراسان بر صندلی جا گذاشته باشد،
اما وقتی مطمئن شد
که خود اوست که وارد خانه شده، نه کسی دیگر،
رو به روی آینه ایستاد
و چون چهره اش را در آیینه شناخت، آرام گرفت،
به سکوت گوش فرا داد،
نشنید که چیزی بگوید: می ترسم!
آرام گرفت
و به دلیلی مبهم
دیگر نترسید!