شعر بهاری

ما زگــلها کــم نبــاشیم ار بــدانی بــرتریم (الیار)

(شعر بهاری)
باد نوروزی …
بـاد نوروزی می آید سوی گل، بربط زنان
تا که گــل لب وا کند، بلبل نشینـد شاخ آن
محفـــل شادی بپا دارند و بر رقص آورند
خیل عـاشق پیشگان را جمله از پیر و جوان
نـازنازان گــل گشــاید دفتــر طنّازی اش
بلبلان را خون جگر سازد به نازش هر زمان
یک طرف چشمان نرگس ناوک اندازی کند
تـا نشانـد تیر غمّـازی به دل چــون دلبران
جـامــی از خون شقــایق پر کنـد باد وزان
تحفــه ای آرد به جــای می به بـاغ ارغوان
نستــرن با یاسمـن هم سنبل افشـانی کند
چهــره آرایــد گــل سوسـن لب آب روان
جمله گلها پای کوبان دستشان در دست هم
می زداینـــد از طبیعــت گــرد نـاشی ازخزان
گل گل آرد، جان فــزاید، مجلس آرایی کند
جــام رأفـت، زینتـی دیگــر ببـخشد بر جهان
گــل نشانی از محبت، بوی عشق انـدر دلش
او مـدام انــدر قـدح دارد به دستش این نشان
ما زگــلها کــم نبــاشیم ار بــدانی بــرتریم
پس چرا دیگر نداریم عرضه جان، از بهر جان
می وزانـــد بـاد نوروزی، خـدا بر ایـن جهان
تـا یقیـن آرد بـه دل، بر جـای تـردیـد وگمان
ای خـدا بادی وزان، از کـوی خود بر جان ما
بـاده ی رحمـت بر آرد، دل بگـرددگـل فشان
جــان الیـــار ار نشــاند مهرت اندر جام دل
می شـود بر صـدق و ایمـانش به دنیـا پاسبـان
الیار (جبار محمدی)

Check Also

یا اباصالح

تو، معنى کلمات همیشه زیبایى

( دلنوشته ای برای امام زمان عج ) بهار رویا … شعر از محمد عزیزى …