(سروده های مناسبتی)
شعرهای زیبا و خواندنی درباره روز معلم
از یک کلام جانفزا، صد مرده احیا می کنی
هنگام تعلیم سخن، کار مسیحا می کنی
هر دم که می گویی سخن، جان می دهی ما را به تن
در جان دمیدن در بدن، اعجاز عیسا می کنی
با دانش خود هر زمان، بخشی حیات جاودان
خضری و آب زندگی، در ساغر ما می کنی
دستت چو از گچ شد سپید، آید ید بیضا پدید
یعنی به هنگام عمل، اعجاز موسا می کنی
نوحی و با کشتی خود، ما را به ساحل می بری
چون نا خدایی، با خدا، رو سوی دریا می کنی
موسی یدی، عیسی دمی، فرزند پاک آدمی
در کار، آدم پروری، پیغمبری ها می کنی
احمد معلم بوده است، خود این سخن فرموده است
با پیروی از نقش او، نقش خود ایفا می کنی
شغل تو، شغل انبیا، گفت تو، گفتار خدا
( اقرا به اسم ) گویی و درس خود انشا می کنی
نادان از جان مرده را ، و آن کوردل افسرده را
با معجز خود هر دو را، دانا و بینا می کنی
با مهر و با لطف و صفا، دل را تسلی می دهی
با دانش و دین وهنر، جان را مصفا می کنی
بس قوه ها آید به فعل، از قدرت گفتار تو،
هر غنچه نشکفته را، چون گل شکوفا می کنی
انسان انسان پروری، گر در حقیقت بنگری
در نقش شاگردان خود، خود را تماشا می کنی
تنها نه با علم وعمل، اندیشه ها می پروری
از عشق در دل های ما، صد شور بر پا می کنی
در پرتو خود ساختی ، از ذره ها خورشیدها
هر روز خورشید دیگر، تقدیم دنیا می کنی
هرگز نداری غیر حق، از حق تمنای دگر
گر غیر حق باشد یقین، ترک تمنا می کنی
(علی مظاهری)
*
*
*
به علم افزون و والائی معلم
اگر چه بی تمنایی معلم
فضیلت آنچنان اندر وجودت
که گویا چون معمایی معلم
به وقت ساعت تدریس قرآن
رها از قید دنیایی معلم
تو همچون چشمه امید مایی
امید نسل فردایی معلم
محصل چون گل و خود باغبانی
نسیم عطر گلهایی معلم
درون ظلمت و فقر و جهالت
تو شمع بزم شبهایی معلم
ز درد هر دل بیماری آگه
طبیب زخم دلهایی معلم
بگنجد گرچه نامت در الفبا
تو افزون از الفبائی معلم
به امر دانش و علم و فضیلت
محصل را چو بابائی معلم
به دشت خشک جمله بیسوادان
تو جاری مثل دریایی معلم
دل تاریک ما را نور امید
به دلها چشم بینائی معلم
ز قید فتنه ی کوته نظرها
سراسر خود مبرائی معلم
زبانم الکن است از گفتنیها
چو تاجی بر سر مائی معلم
چو انشاء بود درس من امروز
تو خود موضوع انشائی معلم
نوای دلکش صوت مناجات
نثارت باد هر جائی معلم
عجب نبود اگر اینک مرادی
بگوید گل سراپائی معلم
*
*
*
معلم ای فروغ جاودانی،معلم مهر پاک آسمانی
معلم ای چراغ راه دانش،معلم آیه های مهربانی
مرا ازجهل ونادانی رها کن،مرا باعلم وایمان و خداکن
بیا ای گل تو از گهواره تاگور،مرا باعلم ودانش آشنا کن
دلی شفاف چون آیینه داری،محبت و صفا در سینه داری
اگر داری گهی اخمی به چهره،ولی بی شک دلی بی کینه داری
معلم ای بهار آفرینش،تو هستی افتخارآفرینش
تو هستی گوهر نایاب دریا،عجب دارم زکار آفرینش
معلم ای فروغ جاودانی،معلم مهر پاک آسمانی
معلم ای چراغ راه دانش،معلم آیه های مهربانی
مرا ازجهل ونادانی رها کن،مرا باعلم وایمان و خداکن
بیا ای گل تو از گهواره تاگور،مرا باعلم ودانش آشنا کن
دلی شفاف چون آیینه داری،محبت و صفا در سینه داری
اگر داری گهی اخمی به چهره،ولی بی شک دلی بی کینه داری
تو می خواندی الفبای رشادت،تو گفتی راه ایمان وسعادت
به مردانی که رفتند عاشقانه،تو دادی درس ایثار و شهادت
*
*
*
آموزگارم ، تو باغبانی
می پرورانی بذروجودم ، با مهربانی
با درسهایت دیو جهالت از من گریزد
اندرزهایت ، بهر وجودم ، شد پاسبانی
من غرقه بودم در بحر غفلت
دستم گرفتی ای ناجی من،
من همچو قایق ، تو بادبانی
بر خوان ِ دانش من میهمانم
تو ای معلم ، خود میزبانی
کار تو باشد، ارشاد انسان
همکار ِ خوب ِ پیغمبرانی
*
*
*
حروف درس الفبا ی ما معلم بود
تمام صحبت ما یک صدا معلم بود
به روی تخته ی چوبی همیشه بی پایان
شروع نام خدابود، تا معلم بود
نگاه روشن دنیای کودکی هایم
به خشم و بوسه ی مادر ؤ یامعلم بود
خدا به وسعت ایمان به شکل هر واژه
ؤ جمله جمله ی ایثار ،با معلم بود
قسم به نام پیام آوران آگاهی
تمام درد بشر را دوا معلم بود
شکوه صبر وصلابت چو کوه می بارید
سه تیغ مهر ؤ سنگ بلا معلم بود
به دشتهای پر ازغنچه های پراحساس
گلی شکفته به نام وفا ،معلم بود
به هیچ زندگی و پوچ مرگ ،معنا داد
تمام بود و نبود شما معلم بود
به وقت گوش نهادن نشسته شاگردیم
در اوج خستگیش هم به پا معلم بود
هنوز پرسش بی پاسخی که می خواند
معلم عشق خدا یا خدا معلم بود؟
*
*
*
آنکه نقاش است و نقشی ساخته
با قلـــــــم طرح نویی انداخته
در مسیر واژه های دوستــــــــی
سطر سطــری زآشنایی داشته
آنکه چون اسطوره های پارســی
عین ولامی را به میم افراشته
هم ردیف انبیاء و عارفـــــــــــان
پوششی بر جـــــهل جاهل بافته
آنکه آهنگ و کلامی دل ربــا
از یرای درس خـــــــــود آراسته
چشمه های معرفت جوشــــد ز او
دانشی از حد فزون انبـــــــاشته
لحظه هایش پر شده از خـاطرات
خاطراتی که زدل جان باخـــته
هرچه از عطرش ببویم کم بود
او گلستان ها ز گل ها کاشته
آنکه معمار است و الگوی همه
لاله ای بر قلب خود بگذاشته
با سلاح علم در راه مـــــــــــــراد
چون جلوداران به کفران تاخته
آن معلّم آن مرّبی آن که او
از فنونش عالمی پرداختــــــــه
او عزیز است و مقامش پاس دار
چونکه یزدان نام او بنگاشته
عارف آن باشد که چون قطعه زمین
هرکسی او را لگد انداخته
یعنی از زهد و کلام و علم او
ذره ای از دانشش برداشته
*
*
*
ای خدای عشق ، ای ام الکتاب
ای معلم ، ای سراسر آفتاب
تو به ما آموختن آموختی
همچو شمع در بین ما میسوختی
در پی سوز و گداز و سوختن
فکر تو تنها بود آموختن
تو خمینی را خمینی کرده ای
طالقانی را سمائی کرده ای
ابن سینا و ابوریحان را
در پی علمت فدایی کرده ای
شغل تو شغل تمام انیباست
جای تو در آسمان و در سماست
زاده ء لاهوتی و از نسل خاک
از سخن گفتن نداری هیچ باک
در کتاب دل نویسم با مداد
ای معلم روز تو تبریک باد