( شعر راز و نیاز با خداوند )
با خدا … الیار (جبار محمدی)
نام خدا را بِبَر آغاز کار
دانه ی ذکرش به دل اندر، بکار
من چه کنم گر نبرم نام او
او که بود صاحبِ نامِ نکو
هر چه که زیباست مر او را سزد
نور وجودش به جهان در خزد
نام خدا قفل جهان را کلید
زاو فرج آید بُود این هم نوید
باز، دهان همه ی کائنات
هم بشر و کلّ جماد و نبات
زاین که چه لطف است و کرامت کزو
گشته جهان منشعف و خو برو
از کرم و بخشش پروردگار
عرصه ی بود آمد از او پُر نگار
دست دل آورده ام اندر حضور
تا که ستانم ز خدا جام نور
آمده ام با دل و جان ای خدا
جان و دلم را مکن از خود جدا
گوش ده اینک تو به نجوای من
گر ندهی گوش، بود وایِ من
حرف دلم را به تو وا می کنم
این کمرم را به تو تا می کنم
بندگی ام بر درِ تو اعتلاست
گوهری اندر دلِ کانِ بلاست
از کرمت آوری ام در جهان
چند صباحی کنی ام امتحان
باده ی نیکی بچشانی به من
هم دهی ام گلشن و باغ و چمن
شهد معانی که به ما داده ای
وه! چه شراب است و عجب باده ای
برده ای آنجا که ملایک نرفت
جان شیاطین هم از آن رو بتفت
نام تو تشویش و شقاوت بَرَد
پرده ی تزویر و ریا را دَرَد
جلوه ی هستی همه از نور تو
دل همه صید است و جهان تور تو
بارقه ی نور تو در هر دل است
دل که در آن نامِ تو ناید گِل است
صاحب اسمای نکو هم تویی
درد جهان را همه مرهم تویی
کل جهان دفتر اوصاف تو
بهره بر از خرمن انصاف تو
گردش این چرخ فلک کار تو
زنده زمین، ز ابر گهر بار تو
ذات مقدس فقط از آنِ تو
کلِ جهان مرتزق از نانِ تو
هم تو کشی پرده ی شب را به روز
هم تو بر آری فلک جان فروز
هیبت هستی همه آیات تو
گر به زمین یا به سماوات تو
رحمت تو در دو جهان جاری است
دوری ا ز آن، پستی و هم خواری است
یاد تو آرامش انسان بود
درد دلش را همه درمان بود
نعمت عُظمی به بشر داده ای
قدرت تسخیر و خطر داده ای
نعمتی از سروری و اختیار
گوهر عشقی که کند بی قرار
هم بچشانی تبعات خطر
هم بدهی شربتی از شور و شر
گر بشمارم به ابد نعمتت
یا برم اوصافِ درِ رحمتت
می نتوانم که به پایان برم
گر بود آب دو جهان جوهرم
بر سر آنم که کنم ذکر تو
تا شوم آکنده دل از فکر تو
شکر و سپاس همه عالم تو راست
سجده و تعظیم هر آدم تو راست
طینت آدم چو به دستت رسید
مهر تو روحی به دلش در دمید
تخته ی تن گرچه که باشد ز گِل
نامِ تو سر لوحه ی هر جان و دل
شکر تو را چون که نمک پروریم
عشق تو را از دل و جان می خریم
بر درت افتان و خزان می روم
تشنه ی دیدارم از آن، می روم
پاک کن از راهِ بدم ردّ پای
آتش دوزخ چو گلستان نمای
منتظرم تا که قیامت رسد
دست محمّد به شفاعت رسد
شربتی از جام محبّت دهی
جان من اندر دل رحمت نهی
گر برسد وقت ملاقات من
در بگشا کن شَکَر اوقات من
( زمزار )
Tags اشعار الیار الیار الیار حبار محمدی با خدا خدا دلنوشته ای برای خدا راز و نیاز با خداوند شعر شعر خدا شعر راز و نیاز با خداوند نام خدا را بِبَر آغاز کار