( داستان های کوتاه و زیبا ) داستان آموزنده؛ مداد سیاه از دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاهشان در مدرسه شنیدم. مرد اول میگفت: «چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت …
بیشتر بخوانید »داستانک آموزنده
داستانک؛ ادعای خدایی
( داستانهای خواندنی ) داستانک؛ ادعای خدایی می گویند ابلیس، زمانی نزد فرعون آمد در حالیکه فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و می خورد. ابلیس به او گفت: هیچکس می تواند که این خوشهء انگور را به مروارید خوش آب و رنگ مبدل سازد؟ فرعون گفت: نه. ابلیس …
بیشتر بخوانید »(داستانک) آرزوی پر ماجرا
(داستانک ها) داستان کوتاه و زیبا – آرزوی پر ماجرا پدری با دو فرزند کوچکش مشغول قدم زدن در پیاده رو بود. پسر بزرگتر پرسید: پدر جان ما چرا اتومبیل نداریم؟ پدر گفت : من یک پدر زن ثروتمند پیر دارم، اگر او فوت کند، ثروتش به مادر زن من …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه؛ نیش عقرب نه از ره کین است
(داستانک زیبا) داستان نیش عقرب نه از ره کین است … روزی مردی ، عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند . او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد ، اما عقرب انگشت او را نیش زد . مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را …
بیشتر بخوانید »(داستانک) پشتکار
(داستان های کوتاه و زیبا) داستانک … پشتکار یک دانش آموز دبستانی که در درس خواندن نسبت به همکلاسی هایش بیشترین تلاش را می کرد، همیشه از این متعجب بود که علی رغم تلاش هایش در امتحانات بهترین نمره را کسب نمی کند. او روزی از مادرش پرسید: مامان، به …
بیشتر بخوانید »داستانک؛ بی تفاوت
( جالب ترین داستان های کوتاه ) داستانک؛ بی تفاوت وقتی در اتاق را باز کردم او آنجا کنارِ بخاری روی صندلی راحتیاش نشسته بود و در سکوت و آرامشی که او در نظر من بزرگ جلوه میداد به رویم نگریست و آن وقت مثلِ این که صدای به هم …
بیشتر بخوانید »(داستان) خانه ای با پنجره های طلایی
( داستانک ها ) (داستان) خانه ای با پنجره های طلایی پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت …
بیشتر بخوانید »(داستان طنز)… از فرصت ها استفاده کنید!
( داستانک ها ) (داستان طنز)… از فرصت ها استفاده کنید! مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد وقتی پولها را دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید : آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟ مرد پاسخ داد …
بیشتر بخوانید »داستان جالب و خواندنی آینه
(داستانک زیبا) داستان جالب و خواندنی آینه “مردی که درکوچه می رفت هنوز به صرافت نیافتاده بود به یاد بیاورد که سیزده سال می گذرد که او به چهره ی خودش در آینه نگاه نکرده است . هم چنین دلیلی نمی دید به یاد بیاورد که زمانی درهمین حدود میگذرد …
بیشتر بخوانید »داستانک زیبای اشک خدا
( داستان های کوتاه و جالب ) داستانک زیبای اشک خدا زن نابینا کنار تخت پسرش در بیمارستان نشسته بود و می گریست. فرشته ایی فرود آمد و رو به زن گفت: ای زن من از جانب خدا آمده ام رحمت خدا برآن است که تنها یکی از آرزوهای تو …
بیشتر بخوانید »