بایگانی/آرشیو برچسب ها : داستان

داستان کوتاه صندلی در کلاس فلسفه

داستان کوتاه صندلی در کلاس فلسفه

( داستان های کوتاه و خواندنی )  داستان کوتاه صندلی در کلاس فلسفه یه روز یه استاد فلسفه میاد سر کلاس و به دانشجوهاش میگه: «امروز میخوام ازتون امتحان بگیرم ببینم درسهایی رو که تا حالا بهتون دادمو خوب یاد گرفتین یا نه…!» بعد یه صندلی میاره و میذاره جلوی …

بیشتر بخوانید »

(داستانک) ششمین دختر

گلفروش

( داستان های کوتاه )   داستانک « ششمین دختر » معلم مدرسه‌ای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت هنوز ازدواج نکرده بود. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: «ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟» معلم گفت: «ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺑﻮﺩﮐﻪ …

بیشتر بخوانید »

داستانک؛ انسان بزرگ

زندگی زیبا

( داستان های زیبا ) داستانک؛ انسان بزرگ روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود. پس از ساعتی او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می …

بیشتر بخوانید »

داستانک؛ حاجی مراد

حاجی مراد

( داستان های کوتاه ) داستانک؛ حاجی مراد حاجی‌مراد، به چابکی، از سکّوی دکّان پایین جَست. کمرچینِ قبای بخور خود را تکان داد، کمربند نقره‌اش را سفت کرد، دستی به ریش حنابسته‌ی خود کشید؛ حسن، شاگردش را صدا زد، با هم دکّان را تخته کردند؛ بعد از جیبِ فراخ خود، …

بیشتر بخوانید »

(داستان کوتاه) مال دنیا

داستانک

( داستانک آموزنده ) (داستان کوتاه) مال دنیا روزی یک مرد زاهد از راه میگذشت از شدت تشنگی العطش مزد که نا گهان چشمه سر شار از آب زالال را می بیند به طرف آن میرود در کناره چشمه مینیشیند قدری آب مینوشد و دست و صورت خود را با …

بیشتر بخوانید »

(داستان پند آموز) بخشیدن هنر است

داستان

( زیباترین داستان های کوتاه ) (داستان پند آموز) بخشیدن هنر است يک روز دو دوست با هم و با پاي پياده  از جاده اي در بيابان عبور مي کردند.بعد از چند ساعت سر موضوعي با هم اختلاف پيدا کرده و به مشاجره پرداختند.وقتي که مشاجره آنها بالا گرفت ناگهان …

بیشتر بخوانید »

( داستانک ) مرد سنگ شکن

مرد

( داستان های کوتاه ) داستانک جالب «مرد سنگ شکن» روزي روزگاري سنگ شکن فقیري بود که زیرآفتاب و باران، روزگار را به خرد کردن سنگ هاي کنار جاده می گذرانید. روزي با خود گفت:”آه!اگر می توانستم ثروتمند شوم،آن وقت می توانستم استراحت کنم.” فرشته اي در آسمان پرسه می …

بیشتر بخوانید »

داستانک خریدن کفش ملانصرالدین

ملا نصرالدین

( داستان های کوتاه ) داستانک خریدن کفش ملانصرالدین ملانصرالدین برای خرید پاپوش نو راهی شهر شد. در راسته ی کفش فروشان انواع مختلفی از کفش ها وجود داشت که او می توانست هر کدام را که می خواهد انتخاب کند. فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه؛ نماز

نماز

(داستانک های آموزنده) داستان کوتاه؛ نماز یک مهندس روسی تعدادی کارگر ایرانی استخدام کرد. کارگر ها موقع اذان نمازشونو می خوندند. یه روز مهندس روسی بهشون اخطار داد که اگه موقع کار نماز بخونید آخر ماه از حقوقتون کم می کنم! بعضیا از ترس این که حقوقشون کم نشه نماز …

بیشتر بخوانید »

داستانک؛ ادعای خدایی

داستانک

( داستانهای خواندنی ) داستانک؛ ادعای خدایی می گویند ابلیس، زمانی نزد فرعون آمد در حالیکه فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و می خورد. ابلیس به او گفت: هیچکس می تواند که این خوشهء انگور را به مروارید خوش آب و رنگ مبدل سازد؟ فرعون گفت: نه. ابلیس …

بیشتر بخوانید »