بایگانی/آرشیو برچسب ها : داستانک

داستانک: آمادگی برای رفتن !

دلنوشته عاشقانه

(داستانک زیبا) داستان آمادگی برای رفتن صاحب دلی برای اقامۀ نماز به مسجدی رفت. نمازگزاران او را شناختند و خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و آن ها را پند گوید. او نیز پذیرفت. نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوی او بود. مردِ صاحب دل …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه و جالب راننده اتوبوس

اتوبوس

( داستانک ) داستان جالب راننده اتوبوس ؛ مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه و بامزه خروس

خروس

(داستانک جالب) داستان کوتاه و بامزه خروس می گویند مردی ، خروسی خرید و به خانه برد. وقتی وارد شد ، همسر جوانش ، سر و رویش را پوشاند و نهیب زد: ای مرد! غیرتت چه شده است؟ روزها که تو نیستی ، آیا من باید با این خروس که …

بیشتر بخوانید »

(داستانک آموزنده) هر چه خدا بخواهد…

داستان کوتاه

(داستانک آموزنده) داستان کوتاه و زیبا:  هر چه خدا بخواهد… آرتور اش قهرمان افسانه ای تنیس هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد. طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند. یکی از دوستداران وی …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه و آموزنده: با جان و دل گوش كردن !

داستان آموزنده

(داستانک زیبا) داستان آموزنده: با جان و دل گوش كردن ! مردي كه ديگر تحمل مشاجرات با همسر خود را نداشت، از استادي تقاضاي كمك كرد. به استاد گفت: «به محض اينكه يكي از ما شروع به صحبت مي‌كند، ديگري حرف او را قطع مي‌كند. بحث آغاز مي‌شود و باز …

بیشتر بخوانید »

داستانک زیبا؛ کریم کیست؟

داستانک کریم کیست؟

(داستانک زیبا) داستان کوتاه و زیبای کریم کیست؟ درویشی تهی‌‌دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند. کریم خان گفت: «این اشاره‌های تو برای چه بود؟» درویش گفت: …

بیشتر بخوانید »

داستانک: برادران گلدشتین

داستان کوتاه برادران گلدشتین

(داستانک های زیبا) داستان کوتاه برادران گلدشتین؛ دو گدا در یکی از خیابان های شهر رم کنار هم نشسته بودند. یکی از آنها صلیبی در جلو خود گذاشته بود و دیگری ستاره داوود. مردم زیادی که از آنجا رد می شدند به هر دو نگاه می کردند ولی فقط تو …

بیشتر بخوانید »

داستانک آمونده مرد دانا و نانوا

داستانک آمونده مرد دانا و نانوا

(داستانک زیبا و خواندنی) داستان مرد دانا و نانوا ؛ مرد دانا صبح زود از مقابل مغازه نانوایی عبور می کرد. دید نانوا عمدا مقداری آرد ارزان جو را با آرد مرغوب گندم مخلوط می کند تا در طول روز به مردم به اسم نان مرغوب گندم بفروشد و سود …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه و زیبای بیمارستان روانی!

داستان خواندنی

(داستانک زیبا) داستان کوتاه و زیبای بیمارستان روانی! برای ملاقات شخصی به یکی از بیمارستان‏‎های روانی رفتیم. بیرون بیمارستان غلغله بود. چند نفر سر جای پارک ماشین دست به یقه بودند. چند راننده مسافرکش سر مسافر با هم دعوا داشتند و بستگان همدیگر را مورد لطف قرار می‏‎دادند. وارد حیاط …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه و زیبای توهم یک مرد !

داستان کوتاه

(داستانک جالب و خواندنی) داستان کوتاه و زیبای توهم یک مرد !  مردی ، شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال ، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه! این‌طوری تعریف می‌کنه: …

بیشتر بخوانید »