Tag Archives: داستانک آموزنده

داستان های آموزنده و جالب

داستان های آموزنده و جالب

داستان های آموزنده و جالب؛ مجموعه ۵ داستان کوتاه جالب و آموزنده؛ دیدن خدا: دانشجویی به استادش گفت : استاد ! اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم ! استاد به انتهای کلاس رفت و …

Read More »

داستانک زیبا و تاثیر گذار نجار بازنشسته

داستانک زیبا و تاثیر گذار نجار بازنشسته

داستانک زیبا و تاثیر گذار نجار بازنشسته؛ نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد. یک روز او با صاحب کار خود موضوع را درمیان گذاشت. پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت …

Read More »

مردی که فکر میکرد همسایه اش دزد است!

مردی که فکر میکرد همسایه اش دزد است

داستان زیبای مردی که فکر میکرد همسایه اش دزد است! در فولكلور آلمان ، قصه ای هست كه این چنین بیان می شود : مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شك كرد كه همسایه اش آن را دزدیده باشد ، برای همین ، تمام …

Read More »

داستان زیبای عیب کوچولوی عروس

داستان زیبای عیب کوچولوی عروس

داستان زیبای عیب کوچولوی عروس؛ جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد. جوان گفت: شنیده …

Read More »

داستان دختر کشاورز و پیرمرد مکار !

دختر زیبای کشاورز و پیرمرد مکاری که او را میخواست

دختر زیبای کشاورز و پیرمرد مکاری که او را میخواست! روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد. کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه …

Read More »

داستان کوتاه جعبه خالی

داستان کوتاه جعبه خالی

داستان جعبه خالی در شهری دور افتاده، خانواده فقیری زندگی می‌کرد. پدر خانواده از اینکه دختر ۵ساله‌شان مقداری پول برای خرید کاغذ کادوی طلایی رنگ مصرف کرده بود، ناراحت بود چون همان قدر پول هم به سختی به دست می‏آمد. دخترک با کاغذ کادو یک جعبه را بسته بندی کرده …

Read More »

درویش و گدا

درویش و گدا

درویش و گدا؛ روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او برروی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند ، نشسته است . روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او برروی تشکی مخملین …

Read More »