(داستانک زیبا) داستان آموزنده: با جان و دل گوش كردن ! مردي كه ديگر تحمل مشاجرات با همسر خود را نداشت، از استادي تقاضاي كمك كرد. به استاد گفت: «به محض اينكه يكي از ما شروع به صحبت ميكند، ديگري حرف او را قطع ميكند. بحث آغاز ميشود و باز …
بیشتر بخوانید »بایگانی/آرشیو برچسب ها : داستان کوتاه
داستانک زیبا؛ کریم کیست؟
(داستانک زیبا) داستان کوتاه و زیبای کریم کیست؟ درویشی تهیدست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند. کریم خان گفت: «این اشارههای تو برای چه بود؟» درویش گفت: …
بیشتر بخوانید »داستانک: برادران گلدشتین
(داستانک های زیبا) داستان کوتاه برادران گلدشتین؛ دو گدا در یکی از خیابان های شهر رم کنار هم نشسته بودند. یکی از آنها صلیبی در جلو خود گذاشته بود و دیگری ستاره داوود. مردم زیادی که از آنجا رد می شدند به هر دو نگاه می کردند ولی فقط تو …
بیشتر بخوانید »داستانک آمونده مرد دانا و نانوا
(داستانک زیبا و خواندنی) داستان مرد دانا و نانوا ؛ مرد دانا صبح زود از مقابل مغازه نانوایی عبور می کرد. دید نانوا عمدا مقداری آرد ارزان جو را با آرد مرغوب گندم مخلوط می کند تا در طول روز به مردم به اسم نان مرغوب گندم بفروشد و سود …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه و زیبای بیمارستان روانی!
(داستانک زیبا) داستان کوتاه و زیبای بیمارستان روانی! برای ملاقات شخصی به یکی از بیمارستانهای روانی رفتیم. بیرون بیمارستان غلغله بود. چند نفر سر جای پارک ماشین دست به یقه بودند. چند راننده مسافرکش سر مسافر با هم دعوا داشتند و بستگان همدیگر را مورد لطف قرار میدادند. وارد حیاط …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه و زیبای توهم یک مرد !
(داستانک جالب و خواندنی) داستان کوتاه و زیبای توهم یک مرد ! مردی ، شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال ، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه! اینطوری تعریف میکنه: …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه هر آنچه از من بر می آمد
داستانک؛ هر آنچه از من بر می آمد گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت ! پرسیدند : چه می کنی ؟ پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه گاو و خوک
داستانک گاو و خوک؛ مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید: نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند. کشیش گفت: بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم. خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می …
بیشتر بخوانید »داستانک های خواندنی و عبرت آموز
داستان های آموزنده و کوتاه؛ من اینجا مسافرم جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد. جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟… …
بیشتر بخوانید »داستان های کوتاه و آموزنده
داستان های کوتاه و آموزنده؛ فلسفه عمل روزی لویی شانزدهم در محوطه ی کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی راکنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید ؛از او پرسید تو برای چی اینجا قدم میزنی و از چی نگهبانی میدی؟ سرباز دستپاچه شد و جواب داد قربان من …
بیشتر بخوانید »