( اشعار کوتاه و عاشقانه ) سودای خیال… شمع شد جان من اندر شب سودای خیالت ذوب شد همچو یخی از تب گرمای خیالت خنجــرت گــر بشکافد قفس جان مرا؛ وه! نـــدرد در دل مــن پرده ی دیبای خیـالت گرچــه از محضر رویــت نشدم باده بنـوشی می رسد سهم دلــم …
Read More »