Tag Archives: شعر

( شعر عاشقانه پاییزی ) بکن ای گل با من هر چه توانی ناز (معیری)  شد خزان … شد خزان گلشن آشنایی بازم آتش به جان زد جدایی عمر من ای گل طی شد بهر تو وز تو ندیدم جز بدعهدی و بی‌وفایی با تو وفا کردم تا به تنم …

( شعر محرم و عزا ) شعر از محمد خسرو نژاد (شعر) هر كه را مى نگرم از غم تو غمگین است اى كه دل ها همه از داغ غمت غمگین است وى كه از خون تو صحراى بلا رنگین است نرود یاد لب تشنه ات از خاطره ها هر …

( دلنوشته هایی برای امام زمان عج ) ز ره کرم چه زیان ترا، که نظر به حال گدا کنی … شعر از هاتف اصفهانی چه شود به چهره ی زرد من، نظری ز بهر خدا کنیکه اگر کنی همه درد من، به یکی اشاره دوا کنی تو شهی و …

( اشعار زیبا ) مهربان من نشد … شعر از محمد زهری مهربان من نشد تا مهربان دیگری ست با جهان ، بیگانه ام تا او از آن دیگری ست گرد باد و خشتم آواره ی هامون و دشت تا سر آرام من بر آستان دیگری ست سوختم چون لاله …

( شعر عاشقانه ) من چه دانستم که عشق این رنگ داشت … خاقانی من چه دانستم که عشق این رنگ داشت کز جهان با جان من آهنگ داشت دستهٔ گل بود کز دورم نمود چون بدیدم آتش اندر چنگ داشت عافیت را خانه همچون سیم رفت زآنکه دست عقل …

( شعر ولادت حضرت فاطمه سلام الله علیها ) یک برگ یاس با همه عالم برابر است … مجتبی صمدی شهاب  تا آن زمان که گردش این روزگار هست تا آن زمان که روز وشبی برقرار هست کم یا زیاد بسته به میزان لطف حق پای پیاده عشق به هر …

( اشعار در مدح حضرت زهرا سلام الله علیها ) ما را گدای حضرت زهرا(س) نوشته اند … شعر از مهدی مظلومی ما را گدای حضرت زهرا نوشته اند اصلا برای حضرت زهرا نوشته اند میلی به پادشاهی عالم نمی کنیم وقتی گدای حضرت زهرا نوشته اند تقدیر و سرنوشت …

( شعر در فراق امام زمان عج ) بی تو اینجا، صفا ندارد هیچ … شعر از عباس نادری قطب الدینی بی تو جان، آشنا ندارد هیچ دردهامان، دوا ندارد هیچ کشتی محنت زمین جز تو به خدا، ناخدا ندارد هیچ بی تو اینجا به زردی گلها هیچکس، اعتنا ندارد …

( اشعار عاشقانه ) درین سرای بی کسی، کسی به در نمی‌زند … هوشنگ ابتهاج درین سرای بی کسی، کسی به در نمی‌زند به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمی‌زند یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی‌کُند کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی‌زند نشسته‌ام در انتظارِ این غبارِ …

( شعر زیبا ) جام تهی … فریدون مشیری همه می‌پرسند: چیست در زمزمه مبهم آب؟ چیست در همهمه دلکش برگ؟ چیست در بازی آن ابر سپید روی این آبی آرام بلند که تو را می‌برد این گونه به ژرفای خیال چیست که در خلوت خاموش کبوترها؟ چیست در کوشش …